۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

نفتی که می سوزاند!!

هيلاری کلينتون، وزير امور خارجه آمريکا روز سه شنبه  در جريان مهمانی شامی در نشست آمريکا و جهان اسلام در واشنگتن  يادآور شد رژيم ديکتاتوری ايران آمال و آرزوهای دموکراتيک به وجود آمده در جريان انقلاب ۱۳۵۷ را به کلی از بين برده است!!
یاد برنامه مستندی که چند وقت پیش از تلویزیون های مختلف اروپا با زیر نویس های متفاوت پخش شد افتادم .........
خوب با یکی از دوستان بودم و وقتی داشتیم تماشا میکردیم من همه چیز را چند دقیقه ای جلوتر از راوی می گفتم و دوستم هم براش جالب بود و البته می دانست که از میان حادثه آمدم؛...تک تک تظاهراتها و اتفاقات و.........تا صحنه ای که جوانی در میام چماقداران
گیر افتاد و در حالی که گلوی او را می فشردند با باتوم هم به شدت می زدند تا اینکه با کمک مردم نجات پیدا کرد....بغض امانم نداد که ادامه بدم،نمی خواستم صورتمو ببینه .............تو افکارم خودم و اون خاطرات تلخ که بیشتر وقتها هم تو خواب می بینمشون و به قول بچه ها سر وصدام تو خواب غوغا می کنه که شنیدم یکی از افرادی که تو اون برنامه صحبت می کرد،صحبت از این داشت که مردم به خاطر دینشون اومدند و به خاطر موسوی و کروبی و....... و بعد صدای یک زن که از خدا کمک می خواست.
اصلا گیج شدم.انگار یکی با پتک زده باشه تو سرم.ساعتها به خودم می پیچیدم که من به خاطر خودم،زندگیم،وطنم،آزادی و ........
اومدم.من که اصلا رای ندادم.من ابن نظام و این دین را قبول ندارم.ما اینگونه بودیم و اینگونه فکر می کردیم و باقی بهانه به دستمان داد که یکصدا شویم و قرار نبود فردی که در همین رژیم بوده را امروز بتم کنم و حتما یا سجده اش کنم یا عکسی در ماه یا سایر کواکب ببینم.
اما قسمت جالب و البته تلخ قضیه در سرزمین نفت و گاز و منابع طبیعی بیشمار که سالها پیشتر از همین انقلاب پر از آرمان جز ثروت مندترین نقاط دنیا بود کار به جایی رسیده که تیتر اخبار "شوک تورم وارد می شود" تیتر روزانه زندگی می شود.
قبضهای گاز و آب و برق سرسام آور شده و سر به فلک کشیدن هزینه های زندگی حتی در سطوح پایین هم وجود دارد تا جایی که می بینیم مردم با چه ازدحامی وارد بانک می شوند یا آن مردی که وقتی پلیس بدهیش را بابت جریمه های پرداخت نشده اش میگوید چشمش سیاهی رفته و وسط خیابان نقش زمین می شود!!
تا کار به جایی می رسد که کسی را یارای آن نیست که در آن سرزمین بماند و به هر انگیزه وطنش را ترک میکند در جستجوی چیزی که خودش هم دقیقا هم نمی داند،او هنوز نمی داند که این طلای سیاه لکه اش هنوز بر جسم روحش باقیست و هر جا که برود یکجای کارش کمیتش لنگ است،.........انتظار طولانی و بلا تکلیفی همیشگی می شود.
و ظهر یک روز دیگر در میدان اصلی شهر همان نفت را روی تنش ریخته با گاز فندکی وجودش را به شعله های آتش می سپارد!!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

درود میفرستم به این اندیشیه شما