۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

توحش رسمی

یکی از دلایلی که من وارد عرصه پزشکی نشدم این بود که همیشه از دیدن دل و روده و خون و .. یک حالت بدی تا ساعتها به من دست می داد.
اما وقتی نگاه می کنم به سالهایی که رژیم جمهوری اسلامی روی کار آمد که خود حاصل سالها دروغ و فریب توده ها بود آغازی می بینیم همراه با کشت و کشتار و اینکه تحت هر عنوانی و به هر شکلی بزرگان و سیاسیون و نظامیان و ... به جوخه های اعدام سپرده شدند و زندانها وشکنجه گاه ها شروع کردند به بدترین رفتارهای ضد بشری و افتخار شد بر گردن انقلابیون و کمیته چی  و بسیجی و دست بوسانی از رجال که اینها ر ا دیدند ولی از سرعتشان کم نشد برای دست بوسی که امروز همه شان شدند لعله های دلسوزتر از مادر!و هیچ کس دم بر نیاورد!
و جنگ خانمانسوز آمد و قلمها شکست و جام زهزها نوش جان شد و این میان چه جوانانی که جانشان از کف نرفت و داغشان بر دلها ماند و دیگرانی که برای همیشه عضوی از بدنشان را از دست دادند و یا اثرات شیمیایی را تا روزهای آخر عمرشان تحمل کردند و باز افتخار نصیب آقایان شد و که اینچنان بودیم و آنچنان کردیم و کمرنگ شد آنهمه خون ریخته شده که ملت تا بدان روز از تحول اجباری فقط خون دید.
و باز هم اینها کافی نبود که مبارزات فرهنگی کارزار را به آنسوی آبها برد و چه کشتارهای وحشیانه ای که نشد و سپس پایان سفر مبارزاتی قتلهای زنجیره ای بود که مثل یک بولدوزر از روی تمامی سیاسیون رد شد و آنچه باقی ماند اجساد به خون غلطیده بود بعد از آن زندان و شکنجه و تجاوز و ..
و بعد خرداد هشتاد و هشت و تکرار داستان و .... اوضاع آنجایی تاسف آور می شود که در میان توده ها هم اوضاع همین شده است.به یاد بیاورید تصادفی که بعد از آن اگر طرفین سالم بمانند به جای پرسیدن وضعیت سلامتیشان از نگرانی برای آهن همدیگر را به قصد کشت می زنند.به یاد بیاورید قتل میدان کاج و مردم نظاره گر که همانها روز اعدامش تشکر می کردند از نیروی انتظامی که روز قتل بود و نبودش تاثیری نداشت تشکر می کردند و ساندویچ گاز می زدند.تا اتومبیلی که در آتش می سوزد به همراه مسافران که زنده زنده کباب می شوند و مردمی که فقط نقش تماشاچی دارند و تنها چیزی که یادشان نمی رود گوشی موبایل است که از دستشان نمی افتد تا فیلم بگیرند تا در یوتیوب به اشتراک بگذارند و خلاصه خاطره شود.و دریغ از اندکی واکنش فیزیکی؛ گویی در یک حباب شیشه ای زندگی می کنند.
و روزهایی که گذشت روزهای رفتنی ها بود که رفتند تا آزاد شوند و باز هم ملتی که بزرگترین دغدغه اش این بود که چی کسی نماز بخواند بر اجسادشان و نفهمیدند که اینان رفتند چون حرفشان چیز دیگری بود.تا روزی که در روز روشن طرف می آید و زن باردار داغداری را از پای در می آورد و ما باز هم نظاره و باز هم نقل قول و باز هم تماشاچی تا روزی که مثل سوریه گلوله تانک به خودمان نخورد باور نمی کنیم وحشی گری را که درونمان نهادینه شده و از این صحنه های دلخراش به سادگی می گذریم و حریصانه و گاه با لذت تماشا می کنیم.
 بوی خون مست کرده صاحبان قدرت را که بی مهابا می کشند و سست کرده ملتی را که به خونخواهی عزیزانشان بر نمی خیزند.

هیچ نظری موجود نیست: