۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

روشنفکری بی موقع

راستش این بود که بوی قورمه سبزی در همه سرها پیچیده  بود. مدت ها بود فغان شاه و ملکه وی از غمگینی ترانه ها بلند بود، از  نمایش مدام فقر و نقاط فقیرنشین در فیلم ها گله‌مند بودند، از این که قصه ها و شعرها همه از ظلم است و فغان در ایهام، و در نهایت دور از چشم بازبینان، شکایت داشتند. اما در جشن تولد ولیعهد سیزده ساله حتی، هم میزبان و هم آواز خوانان جز همان ترانه ها را نمی‌خواندند. شاعران نگران این که رستم و کاوه ای یافت نشد، و از خدا اسکندری طلب می کردند و نوید به راه افتادن سیل از توپخانه می دادند. مجسمه محبوب شهر "هیچ" تناولی بود و کاردهای آویخته مرتضی ممیز  در سرسرای انجمن ایران و آمریکا خبر از واقعه ای می داد.  این ها حال شهر را  نشان می دادند، انقلاب از آسمان نرسید که . آن ها که می دانستند، راز گنج دره جنی را می‌گشودند. ترانه، اعتراض بود، شعر، صدای انقلاب بود، فقط قصه هائی خوانده می شد که قهرمانش ضد ظلم بود و تنها فیلمی گل می کرد که قیصری عدل آئین داشت، و تنها مقاله ای به دل ها می نشست که گوشه ای، طعنه ای و عتابی به شرایط داشت. بسیاری از آن چه را مردم در خیال ساختند هرگز مجله توفیق، تا توقیف نشده بود هم، ننوشت.
در آن احوال، سانسور را همگان می دیدند و آزار بازبینان کارمند مسلک را  روشنفکران می چشیدند و  در بین سطور خود به مردم منتقل می کردند. اما از چشم و گوش همه پنهان بود که پادشاه، سالی که برای نخست بار بانویش هم در کنارش بود، در کنفرانس انقلاب آموزشی رامسر رو به شوهر خواهرش،  وزیر فرهنگ و هنر ابد مدت  فریاد کشید: "بر اساس کدام قانون و کدام آئین‌نامه  کتاب ها را سانسور می کنید و مردم را آزار می دهید"، و بعد به عتاب گفت: "فکر می کنید نمی دانم کتاب هائی که با روزنامه جلد می شوند در کلاس های دانشگاه ها و زیر عبای آخوندها دست به دست می چرخد. اما این ها که  در مسئولیت شما نیست". از این دست گفته ها در جلسات دربسته فراوان بود، اما خبری از آن ها به مردم نمی رسید. در همان رامسر هم، غروب همان روز تحلیل این بود که ذات همایونی از تأخیر آقای پهلبد در ورود به جلسه عصبانی اند. یعنی به محتوای حرفش توجهی نکنید.
اصل سخن من این است که اصلاحات شاه، روستائیان را صاحب زمین کرده بود. کسی از آن ها نمی خواست در عوض، تولیدات کشاورزی را افزون کند، پس جوانانشان راهی شهر ها بودند. گیرنده های تلویزیون داشت کم کمک و شاید به سرعت می رسید و تصویرهای قشنگ به خانه های کوچک می برد. برق داشت می رسید و اگر نه رادیو، ضبط صوت های کوچک و قابل حمل، همان موسیقی غم آور را در کومه ها و مزرعه ها و قهوه خانه روستا  پخش می کرد. یخچال در کاروان های کوچ ظاهر شده بود. کارگران با یک تصمیم شبانه شاه در سود کارخانجاتی که به زحمتی ساخته شده بود سهیم شدند، چندان سهیم که صاحبان کارخانه ها داشتند پا به فرار می گذاشتند. تغذیه رایگان در مدارس، ساخت مدارس در هر گوشه، رساندن برق به گوشه های کشوری که تا بیست سال قبلش تنها وسیله روشنائی در پایتختش هم چراغ زنبوری بود. سپاه دانش و سپاه ترویج و آبادانی اگر برای رفاه مردم عادی نبود، برای که بود.
اکثریت دویست هزار دانشجوی خارج از کشور از طبقه مرفه نبودند. آن ها در محل های تحصیلشان از آبرومندترین و مرفه ترین دانشجویان بودند. هم بورس تحصیل در خارج گشاده‌دستانه بود و هم امکان دریافت بلیت رایگان هواپیما و پنج هزار دلار کمک هزینه برای سفرهای تابستانی به کشور تا دیارشان از یاد نرود. اما ناراضی بودند.  چون چشمشان به دست روشنفکران و نخبگانی بود که کتاب هایشان را می خواندند و از دردشان با خبر می شدند.
و اکنون سی و اندی سال می گذرد از آنچه که کردند روشنفکران که خراب کردند و قبول نمی کنند آنچه بر سر این سرزمین آوردند و کوتاه نمی آیند مگر آنکه عمرشان کوتاه آید.خوشبختی را دو دستی تقدیم آخوندهایی کردند که بعد از تجربه جام زهری که بزرگشان بلعید خوب به آیین مملکت داری وارد شدند و به مقتضای زمان و سوپاپ های اطمینان حسابی بهره برده و چنان دیواری کشیدند در اطراف خود که کسی را یارای در نوردیدن نیست.روشنفکری باقی نیست که بخواهد سنگ مردم به سینه بزند و کسی  به دنبال موسیقی غم و اندوه و سینمای قهرمان پرور نیست و همه چیز به یک تعادل موهوم  رسیده که معلوم نیست چه طوفانی است در پس این سکوت بی پایان !

هیچ نظری موجود نیست: