۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

آیا می توان با دیکتاتور مذاکره کرد

در مواجهه با مشکلات بسياری که در رودررويی با ديکتاتوری وجود دارد عده ای از مردم ممکن است به وضعيت فرمانبرداری منفعلانه عقب نشينی نمايند. ديگران با نااميد شدن از دستيابی به دموکراسی، ممکن است تفوق پايدار ديکتاتوری را پذيرفته، اميدوار باشند تا از طريق مذاکره و مصاحله و توافق بتوانند به عناصری مثبت دست يافته، به وحشی گری ها خاتمه دهند. ظاهرا فقدان گزينه های واقع گرايانه، باعث اينچنين تفکراتی است.
گاهی استدلال مي شود كه حقيقت، در يک طرف نيست . شايد ديکتاتورهايی که در شرايط سخت، به خوبی عمل کرده اند از سوی دموکرا تها به خوبی درک نشده اند، يا حتی شايد عده ای تصور کنند که ديکتاتورها ممکن است از طريق تشويق و تذکر،رضايتمندانه خود را از شرايط سختی که بر جامعه حکم فرما شده است، حذف کنند. ممکن است استدلال شود که به ديکتاتورها مي توان راه حل "برد ‐ برد"ی پيشنهاد داد که در آن هر دو طرف سود ببرند . صبحت از اين می شود که در صورتی که نيروهای دموکرات، به صورت صلح آميز به منازعات خاتمه دهند ، احتياجی به تحمل خطرات و رنج های مبارزات آتی نخواهد بود.هنگامی که بحث بر سر موضوعات بنيادين مرتبط با اصول دينی، آزادی انسانی يا پيشرفت و توسعه آينده يک جامعه است، مذاکره ديگر راه حلی مناسب براي رسيدن به نتيجه ای رضايت بخش براي دو طرف نيست . بر سر بعضی موضوعات نمیتوان مصالحه نمود . تنها تغيير در روابط قدرت به نفع آزادی خواهان می تواند آ ن گونه که شايسته است ،از کيان موضوعات پايه اي حراست نمايد . اين تغيير نتيجه مبارزه است، نه مذاکره . البته اين به آن معنا نيست که هيچگاه نبايد از مذاکره استفاده کرد بلکه نکته اين است که بدون وجود يک نيروی قدرتمند دموکرات و مخالف ، مذاکره راهی واقع بينانه برای حذف ديکتاتوريهای نيرومند نيست.مطمئنا در بسياري مواقع مذاکره اصولا گزينه قابل انتخابي نيست . ديکتاتورهايي که کاملا در موقعيت خود احساس اطمينان مي کنند، احتمالا پيشنهاد مذاکره از سوي رقباي دموکرات را رد خو اهند کرد يا پس از شروع، مذاکره کنندگان دموکرات ممکن است ناپديد شوند و ديگر هرگز خبری از آ نها به گوش نرسد.
در مواقعی که ديکتاتورها قدرت کافی دارند ولی جنبشهای مقاومت خشمگين نيز موجود هستند، احتمالا ديکتاتورها علا قه مند خواهند بود تا از طريق مذاکره با مخالفين، در زير نقاب برقراری صلح، آنان را به تسليم دعوت کنند. دعوت به مذاکره شايد به نظر خوش آيند باشد اما در اتاق مذاکره ممکن است خطرات بسياری در کمين نيروهای دموکرات خواهد بود.از طرف ديگر در وضعيتی که نيروهای مبارز واقعا قدرتمند هستند و نيروهای ديکتاتوری حقيقتا تهديد ميشوند،ديکتاتورها احتمالا تلاش خواهند کرد تا با توسل به مذاکره تا حد امکان کنترل خود بر کشور و دارايی ها را حفظ کنند. مشخص است که در هيچ يک از اين حالتها دموکراتها نبايد با نشستن بر سر ميز مذاکره، به پيشبرد اهداف ديکتاتوری کمک نمايند.
بر خلاف باورهای رومانتیک مذاکره به معنای نشستن دو طرف يک مجادله بر سر ميز و صحبتی برابر بر سر امور مجادله آميز و حل مسائل مورد اختلافی که ايجاد کننده مجادله بوده اند، نيست . دو نکته بايد هميشه به خاطر سپرده شوند . اول اينکه در مذاكرات،عدالت نسبی، ديدگاه های مختلف(اصلاح طلبی،چپ یا راست بودن و..) و اهداف نيستند كه مشخص کننده مطلب مورد مذاکره اند . علاوه بر اين بايد توجه شود که محتوای توافق نامه حاصل از مذاکره تا حد بسيار زيادی بر پايه ظرفيت قدرت طرفين، مشخص ميشود.در عين حال بايد به اين موضوع توجه نمود که هر يک از طرفين برای رسيدن به اهداف خود حاضر به گذشتن از چه چيزهايی هستند . در مذاکرات موفق مصالحه صورت ميگيرد؛ و اين يعني تقسيم اختلافات. هر طرف به بخشی از چيزی که ميخواهد ميرسد و بخشی از اهداف خود را رها مي کند.اگر دموکرات ها به منظور به تعويق اندا ختن سرکوب ها، توقف مبارزات را بپذيرند، به احتمال زياد ناكام خواهند شد .توقف مبارزه تقريبا هيچگاه باعث تقليل سرکوب ها نشده است. همين که مهار نيروهای مخالفت داخلی و خارجی از برابر ديکتاتور برداشته شود، وی احتمالا وحشيانه تر از قبل به اعمال فشار و خشونت خو اهد پرداخت .مذاکراتی که حتی با نيت خوب شروع شده اند گاهی در اهداف آن و حتی در نفس روند مذاکره دچار سردرگمی مي شوند. علاوه بر اين مذاکره کنندگان طرفدار دموکراسی  و يا متخصصين مذاکره خارجی
که قبول کرده اند به روند مذاکره کمک کنند، ممکن است در قدم اول، مشروعيتی حتی در حد بين المللي به ديکتاتور
اعطا نمايند که پيش از اين به دلايل مختلف از جمله تصرف غيرقانونی دولت، نقض حقوق بشر، جنایتها و . . .
فاقد آن بوده است . بدون وجود اين مشروعيت، ديکتاتور نمي تواند به فرمانروايي بي حد و مرز خود ادامه دهد. نمايندگان صلح نبايد فراهم کننده مشروعيت برای ديکتاتورها باشند.نکته آخر اینکه ،باور عمومی سنتی که ابزارهاي خشونت آميز هميشه سريع عمل مي کنند و در مقابل ابزارهای غير خشونت آميز هميشه به زمان زيادی برای پيروزی نياز دارند به هيچ وجه صحيح نيست . درواقع  برای ايجاد تغيير در سطح زيرين جامعه معمولا به زمان زيادی احتياج است، اما در مبارزات غير خشونت آميز نبرد حقيقی عليه ديکتاتوری نسبتا سريع روی ميدهد.


۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

رضا شاه و ایرانستان (بخش دوم)

می بایستی شخصاً ولایت مازندران و بنادر بحرخزر و کلیه امور اقتصادی، فلاحتی، معارفی و صحی آن حدود را مطالعه کرده، حتی‌المقدور دوائی برای دردهای اهالی پیدا نمایم، و با اطلاع جامع، در آبادی این قطعه که مخزن احتیاجات قسمت اعظم ایران باید شمرده شود، کوشش نمایم.هرکس به هرکاری گمارده می‌شود، باید به‌جزئیات و دقایق آن امر مطلع گردد، خاصه پادشاهی که دامنه وظایف او حتی به‌سرحدات مملکت هم محدود نیست. در مملکتی که اهالی آن دچار رخوت و بی‌علاقگی و عدم رشد علمی و سیاسی باشند، هرشخص آگاهی را واجب است که به حدود کارهای خود اکتفا نکند، و اصول فداکاری و مجاهدت را در تمام دقایق امور نصب‌العین خود سازد. زیرا که در چنین ممالکی چرخ‌های مملکت با توازن و توافق کار نمی‌کند. تا هرچرخی وظیفه خود را اجرا نماید، و مطمئن باشد که سایر چرخ‌ها نیز کار و حرکت خود را انجام می‌دهند، در این صورت آن چرخی که در حرکت و در کار است فی‌الوقع باید سایر ماشین‌های خفته و از کار ماندة مملکت را هم به‌گردش درآورد.
به قوانین ثابته طبیعی هم اگر مراجعه کنیم، در ظاهر امر، جز حرکت و انرژی و تبدیل و تحول ـ که باز نتیجه حرکت است ـ چیز دیگری نمی‌بینیم، و بالنتیجه، زندگی عبارت است از حرارت و حرکت.بدین لحاظ، حقیقتاً جای هزاران افسوس و تحسر است که سکنه یک مملکتی پشت‌پا به قانون قطعی حیات زده، مختصر حرارت و حرکتی از آنها دیده نشود.آیا لذتی بالاتر از این می‌توان تصور کرد که پادشاهی، مأمورین مربوطه و اجزاء عامله امر را ببیند، که تمام از روی فهم و قیاس، مشغول انجام وظیفه خود هستند، و حس ترقی‌طلبی و تکامل‌پرستی پیشوای آنهاست، و عواطف وطن‌پرستی مرکوز خاطر، و حرارت و جنبش سرلوحه آمال آنان است؟
افسوس جز سکوت و سکون و رخاوت و بی‌علاقگی چیزی در اطراف من نیست. البته در یک مملکت مشروطه، وزراء، وکلا، مأمورین دولت و سایر طبقات حدود معین و وظایفی دارند، که قانوناً موظف به اداره کردن حدود خود هستند. اما، در ایران متأسفانه این‌طور نیست. سلطان مملکت باید هیئت دولت را به کار وادارد، مجلس شورای ملی را هم به‌انجام تکالیف آشنا کند. تجار، ملاکین، شهرنشینان و حتی زارعین را هم به کار بگمارد. در تمام مدت شبانه‌روز نیز مواظب حدود و انجام وظایف آنها باشد والا، همیشه همان حال رخوت و سستی و سردی و بی‌علاقگی و فورمالیته بازی که دیرزمانی است ادارات ایران نمونة برجسته آن محسوب شده‌اند، حکمفرما خواهد بود.همت گماشته‌ام که تا غایت قوت خود کار کنم و ساکت ننشینم، و با مجاهدین حقیقی مملکت شریک و انباز باشم. در هرکاری که فایده آنرا برای مملکت روشن یافته‌ام وارد شوم، و با مجاهدة فوق توصیف و با قوه تشویق و ترغیب، و هر قسم وسائلی که در اختیار داشته‌ام آن کار را پیش برم، شسته و رفته تحویل وزارتخانه‌ها یا مؤسسه مربوطه، و بالاخره تسلیم مملکت کنم. وظیفة انفرادی و اداری هر صاحب مقامی البته به جای خود ثابت و مقدس است، اما در مملکتی مثل ایران، وظیفه من این بوده و خواهد بود که از راه فداکاری و جهاد وارد مرحلة اصلاحات شوم، زیرا که برخی از ادارات ایران ثابت کرده‌ بودند که بنیان اعمال آنها مربوط به‌وطن و وطن‌پرستی نبوده، و در حقیقت آثار و علائمی بوده‌اند غیر از ایران و وطن، چرا که اغلب کارها، و طرز جریان آن کارها ابداً ارتباطی با مصالح وطن نداشته است. در این صورت من که هدف آمال ملی را تشخیص کرده، و سالک این راه دور و دراز و پرپیچ و خم هستم، وظیفه‌ای ندارم، جز آنکه با جهاد و فداکاری و با آخرین قوه و قدرت خود وارد اصلاحات اداری و حفظ آسایش جامعة ایرانیت شده، این کشتی بی‌بادبان و شراع را بکشم به‌آن ساحل نجاتی که خدا آنرا مقدر فرموده، و همت بشری آنرا پیش بینی کرده است.....در میانه نوشته رضا شاه صحبت از وجود اشرار و راهزنان و گردن کشان در نقاط مختلف غرب و جنوب غربی،خراسان و بعضی قسمتهای شمالی کرده و در این باره می گوید:"به متمردین حمله آورده، بالاخره مراکز آنها را متصرف، اسلحه آنان را جمع‌آوری، و آن صفحه را اقامتگاه یک ساخلوی توانائی ساختند و مراکز اسکان معتبر جهت تراکمه به‌وجود آوردند. بدیهی است که چون هرکار نوبنیادی، این اسکان و تمرکز، خالی از اشکال نیست، و مستلزم مراقبت دقیق و غور کافی من‌جمیع‌ جهات است، و باید که نقایص آن برطرف گردد."

مرحوم اعتمادالسلطنه مرد صاحب‌نظر و متتبعی بوده، آثار و علائم و نوشتجات او را می‌پسندم. اخیراً در کتابخانة آستان قدس رضوی در مشهد، که به‌دیدن کتابها مشغول بودم، کتابی مبنی بر یادداشهای یومیه اعتمادالسلطنه به‌دست من افتاد. بردم منزل، و یکی دوشب به‌دقت مطالعه کردم. این کتاب دو جلد است، و یادداشتهائی است که این شخص از گزارشات یومیه دربار نوشته، و با خط زنش پاک نویس شده است.هرکس بخواهد وضعیت دربار ناصرالدین را بفهمد، بهترین نمونة آن همین دو کتابی است که اعتمادالسلطنه نوشته است!
کتابها را باید دید و آنوقت به‌خوبی فهمید که این مملکت چرا به‌این روز سیاه نشسته است؟ چرا گردوغبار مذلت، فقر و مسکنت، تباهی و تبه‌روزگاری چهرة آن را آزرده ساخته؟ چرا مراحل تنبلی و تن‌پروری و وقاحت و بی‌آزرمی و بی‌فکری و بی‌علاقگی و اجنبی‌پرستی اندام عده‌ای از سکنه این مرز و بوم را سیاه‌پوش ساخته است؟ چرا یک ثلث ایران از بدن مملکت مجزا و به‌دست اجانب داده شده، و در تجزیه هریک از قسمتها چه تأثری در دربار ظاهر و تا چه درجه به‌این تجزیه و تقسیم، با نظر لاابالی‌گری و بی‌قیدی و بی‌اعتنائی نگریسته شده است؟
من نمی‌خواهم که به‌سلسله قاجار با نظر عناد و خلاف عدالت نگاه کنم، زیرا هرچه بوده گذشته و رفته است، و فعلاً نیز موقعیت خود را مهمتر از آن می‌دانم که به‌یک جمعی نامحرم، خائن وطن و غیر ایرانی عطف توجهی نمایم، اما بینی‌وبین‌الله و از روی انصاف و حق، باید اقرار کرد که اگر چه افراد سلاطین این سلسله، همه مستعد در خرابی و فساد اخلاق افراد مملکت بوده‌اند، ولی عامل اصلی فساد و برباددهی مملکت، شخص ناصرالدین بوده، و در تمام اوراق دوجلد کتاب اعتمادالسلطنه، که با نظر دقت استفصاء شود، تمام ایام زندگانی پادشاه وقت از دو کلمه خارج نمی‌شد: زن و شکار!
پنجاه سال صحبت زن و شکار، حقیقتاً تعجب‌آور است! پنجاه سالی که موقع نمو تمدن و علوم در اقطار عالم بوده، و چنانچه به‌دیدة تحقیق و تدقیق موشکافی شود، نمو ترقی و تمدن در اروپا و آمریکا و مخصوصاً‌ در ژاپون، مربوط به همین پنجاه سالی بوده که بشریت و مدنیت چهار اسبه به‌طرف تعالی و تجدد می‌دویده، و دربار ایران در این ایام تمام فضایل خود را صرف امیال نفسانی می‌کرده است.بخاطر دارم که مدیر جریدة حبل‌المتین کلکته، تقویمی انتشار داده بود متصور به‌سلاطین قاجاریه، و در آن تقویم از روی سند و تاریخ مسجل کرده بود، درست یک ثلث ایران، در ایام مزبور از کف رفته، و جزء ممالک خارجی شده است. تقویم مزبور چاپ شده و البته همه دیده‌اند.
چیزی که در یادداشتهای مرحوم اعتمادالسلطنه بیشتر نظر مرا جلب می‌کرد، این بود که تقریباً در آخر یادداشت هر روزی این عبارت را تکرار می‌کند "شکر خدا را که هنوز زنده‌ام!"معلوم می‌شود فضلیت و تقوی، ذوق و قریحه، صنعت و ابتکار و علم و دانش اساساً مورد تکدیر و تدمیر دربار و صاحبان آن بوده است و این بیچاره، کمتر روزی بوده که به‌زندگی خود مطمئن و امیدوار باشد.


رضا شاه و ایرانستان (بخش اول)

گزیده ای از صحبتهای رضا شاه خطاب به خامه فرج الله بهرامی در سفرنامه مازندران 
در واقع قسمتهایی که من  انتخاب کرده ام، اشاراتی به تاریخ دارد،شناخت رضا شاه از مردم ایران و همینطور
نارضایتی ایشان از دولتهای بیگانه است .پدیده هایی که در آن زمان بستری بود برای نابودی کامل ایران.علت سفر به مازندارن و ایجاد راه به آن جهت مهم است که در نبود چنین راهی عملا دولت مرکزی ایران دسترسی به منابع دریای خزر نداشته و در واقع صنایع شیلات،کشتیرانی،نفت و گاز و ... در اختیار مطلق همسایه شمالی بود...راه آهن سراسری هم علاوه بر ایجاد ارتباطات، سبب تبادلات از مرزهای شمال تا جنوب می گشت که بسیار در اقتصاد ایران حیاتی بوده و هست.


همه چیز را می ‌شود اصلاح کرد. هر زمینی را می ‌شود اصلاح نمود. هرکارخانه ‌ای را می ‌توان ایجاد کرد. هر مؤسسه‌ ای را می ‌توان بکار انداخت. اما چه باید کرد با این اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده، و نسلاً بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟ سالیان دراز و سنوات متمادی است که روی نعش این مملکت تاخت و تاز کرده ‌اند. تمام سلول ‌های حیاتی آنرا غبار کرده، به ‌هوا پراکنده ‌اند و حالا، من گرفتار آن ذراتی هستم که اگر بتوانم، باید آنها را از هوا گرفته و به ترکیب مجدد آنها بذل توجه نمایم. اینهاست آن افکاری که تمام ایام تنهائی مرا به ‌خود مشغول، و یک ‌ساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال کرده است…..
هیچ چیز در این مملکت درست نیست. همه چیز باید درست شود. قرنها این مملکت را چه از حیث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب کرده ‌اند. من مسئولیت یک اصلاح مهمی را، برروی یک تل خرابه و ویرانه برعهده گرفته ‌ام. این کار شوخی نیست و سرمن در حین تنهائی، گاهی در اثر فشار فکر در حال ترکیدن است....
تلگرافاتی که بین تهران و پاریس مخابره و مبادله می‌شد، و بعضی از آنها را در آخر کتاب سفرنامه خوزستان مندرج ساخته‌ام، حقیقت این معنی را کاملاً روشن می‌سازد که سابقین من، تا چه درجه عداوت خود را نسبت به‌این مملکت مسجل داشته، و چه نقشة خائنانه‌ای را در اطراف محو و اضمحلال ایران و من طرح کرده بودند.
نقشه را منظم طرح کرده بودند، اما خدا نخواست. آن کمک‌ها و مددها که در عالم غیب مکنون است، نقشه‌های مطروحه را مبتذل و مفتضح ساخته، ایران را با دست من سوق داد به‌آن مرحله‌ای که اهمیت آن برهیچکس پوشیده نیست.
اقرار می‌کنم که در این راه فقر فکری محیط، فقر خزانة مملکت، جهل و بی‌اطلاعی جامعه، و از همه بدتر معتاد شدن افراد در طی سالیان سال به تحمل خواری، و اعتیاد به‌تزویر و دروغ‌گوئی و ریب و ریا و مجذوب ماندن به‌آقائی و سرپرستی اجانب، چنان کار را برمن دشوار و سخت ساخته بود که مشکل بتوانم از عهده توصیف و تشریح آن برآیم.همین‌قدر می‌گویم پیروی من از قوانین مسلم طبیعی اصل پابرجائی بود که تمام عروق و اعصاب مرا در تحت سلطه و اقتدار خود نگاه داشته و بالاخره همان تکیه به خداوند و قوانین خدائی موجب شد که از هیچ امر غیر منتظره‌ای اندیشه نکرده، رفتم به‌آن راهی که خدا خواسته و طبیعت پسندیده بود، من هم تبعیت و تعقیب کردم.
 پس از آنکه بدبختی ایران به‌اعلی درجه و اوج کمال رسید، و نقشة جغرافیائی این مملکت، رنگ اولیة خود را از دست داد و به‌دو منطقة نفوذ تقسیم گردید، قاطعان طریق نه تنها در اطراف پایتخت، بلکه در وسط پایتخت به قتل نفوس و نهب اموال پرداختند. پس از آنکه امید نجاتی از هیچ طریق و هیچ طرف برای اهالی این سرزمین باقی و برقرار نماند، و پس از آنکه نقشة ترور و کشتن خود من، به دست دربار ترسیم شد و تا درجه‌ای هم در مقام عمل برآمدند، اهالی ایران با عجز و الحاح و به‌وسیله مجلس مؤسسان، سرپرستی این مملکت را از من تقاضا کردند. من نیز بنام خدا و وطن از آرزوی مردم استقبال کرده، پس از تأمین انتظامات اولیه، که شرح آنرا باید در مجلدات عدیده نوشت، اولین تصمیمی که به‌مخیله‌ام خطور کرد، مسافرت به مازندران بود.
 من وطن خود ایران را به‌خوبی می‌شناسم. ایالات و ولایات و شهرها و قصبات مهم آنرا تماماً دیده‌ام، و حتی در اغلب قراء و دهکده‌های آن بیتوته کرده‌ام. تصور می‌کنم احدی در ایران به‌قدر من به‌جزئیات اخلاق و عادات و رسوم اهالی واقف و آشنا نیست، زیرا افراد برجسته و مشخص آن را، در هر ضلعی از اضلاع مملکت باشند شخصاً می‌شناسم و به اصول زندگانی، طرز تفکر، ایمان و عقیده، تخیلات و توهمات آنها واقفم.بالاخره مهندسین ایرانی که بهیچوجه تشویقی ندیده بودند، و در کمال یأس و نومیدی صرف ایام می‌کردند، براثر صدور امر من راجع به‌ایجاد راه مازندران، میدانی برای ابراز کوشش و مجاهده و دانش خود بازیافتند. من نیز شب و روز مراقبت کرده موانع بودجه را مرتفع ساختم، و کارگران را ترغیب و تحریص نمودم تا آنکه پس از هشت ماه، مشکل‌ترین قسمت‌ها که عبارت باشند از گردنه‌های مرتفع کوهستان، شکافته شد و مقدمات امر فراهم گردید.
 هنگامی که برای بازدید اوضاع لشگری و کشوری خراسان در سرحدات شمال شرقی، با وجود گرمای مردادماه مشغول سرکشی امور بودم، تلگرافاً به من اطلاع دادند که راه مازندران قابل عبور شده، و هیئت دولت اجازه خواسته‌اند که برای اجرای مراسم افتتاح راه به مازندران و استرآباد حرکت نمایند. واقعاً این خبر مرا زایدالوصف مسرور ساخت. زیرا که این جاده را یکی از راههای نجات، برای اوضاع اقتصادی  می‌دانم، و یقین دارم تجارت شمال را بکلی تغییر و ترقی خواهد داد.راجع به تجارت شمال و موقعیت بنادر بحرخزر، مدتی بود که پیش‌آمدهای غیر منتظره‌ای از طرف دولت شوروی روسیه فراهم می‌شد. راپرتهای بسیار از بنادر شمالی می‌رسید و مذاکرات طولانی با دولت شوروی جریان داشت.این دستور را به‌مأمور اعزامی دادم که ه کارگران سیاسی روس خاطر نشان کند که از این ممانعت، خسارات عمده به تجار و کلیه اهالی ولایت شمالی وارد می‌شود. در ضمن عواقب این قبیل خصومت‌های ناگهانی و غیر لازم را گوشزد نماید و حقیقاً علت از نامهربانی را از طرف دولتی که خود را می‌خواهد پیش‌آهنگ سعادت نوع بشر و رفاهیت آن معرفی کند بپرسد.

Devolution

عنوان فیلمی از احمد رضا بهارلو و پسرش راد در مورد وضعیت ایران قبل از انقلاب و
بی دلیل بودن این انقلاب و کابوس سی و ساله 
بهار لو معتقد است ما در حال سقوط در یک ژرفنا هستیم از نظر بین المللی ،اقتصادی،فرهنگی و همین طور نسل جوان و ...
دوولوشن معنایش فرو کاستی است بدین معنی که ما ایرانیان خودمان با دست خودمان خود را به این وضعیت رسانده ایم.
مردم ایران نا آگاهانه در تمام زمینه ها خودشان را به پایین کشیده اند...یعنی خودکاستی عمومی !
ایشان به خوبی این مسئله را توضیح میدهند 
که چگونه ما ایرانیان ،اهمال ورزی های خود را بر گردن خدا انداخته و به جای 
پاسخگویی به چرایی و ضع موجود از آن طفره می رویم .


 http://www.devolutionmovie.com/index.php

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

مردم و دیکتاتوری،چالشهای رسیدن به دموکراسی

فقر،بیکاری،جنایت، ناکارآمدی بوروکراسی و تخریب میراث فرهنگی و محیط زیست و ...همگی از آثار یک حکومت دیکتاتور حیوان صفت است.خوب به هر حال در چنین حکومتهایی مردم تلاش می کنند راهی برای رسیدن به آزادی بیشتر و حقوق اجتماعی بهتری دست پیدا کنند.اما این تنها آغاز راه است.
در واقع نباید تصور کرد که حکومتهای خودکامه و دیکتاتوری در شرایط خفقان و یا در دوران رکود و از میان سیاهیها ظاهر میشوند .در تاریخ معاصر این پدیده غالبا در کشورهایی به وجود آمده که در حال توسعه سیاسی،اجتماعی و اقتصادی بودند. در این شرایط به طرز عجیبی جامعه راه معکوس را می پیماید که شاید نوعی مقاومت است در برابر تحول از زندگی سنتی به مدرن.در این زمان،نظامیان،افراد جاه طلب،روحانیون دینی،و گروهایی با ایدئولوژی خاص از موقعیت به وجود آمده استفاده کرده و کم کم خواسته خود را طوری که خواست جامعه به نظر آید به کرسی می نشانند.کودتاها شکل می گیرد،اعدامهای دسته جمعی انجام میشود و تلاش می شود که اطاعت بی چون و چرا در افراد نهادینه شود.حکومت سعی در تضعیف نهادهای اجتماعی،سیاسی،اقتصادی و گاها دینی دارد و سعی میکند که آنها را تحت کنترل در بیاورد.اما بدترین اتفاقی که حکومتهای دیکتاتور درصدد انجام آن هستند "اتمیزه" کردن مردم است.بدین معنا که مردم به توده ای از افراد جدا از یکدیگر تبدیل شده که توانایی همکاری برای رسیدن به هدفی مشترک را ندارند،نمی توانند به یکدیگر اعتماد کنند و خود نیز فاقد خلاقیت برای انجام کاری می باشند.
خوب نتیجه مشخص است،مردم ضعیف می شوند،اعتماد به نفس و نیروی مقاومتشان از میان میرود.مردم آنقدر میترسند که نمی توانند نفرت خود را از دیکتاتوری و عطششان برای رسیدن به آزادی را حتی برای دوستان و نزدیکان بازگو کنند.مردم از اینکه به صورت عملی به مقاومت عمومی فکر کنند وحشت زده می شوند و می گویند:"مگر مقاومت چه فایده ای دارد؟"و ترجیح می دهند به جای پاسخ به این پرسش،با رنجی بی هدف و آینده ای بی امید زندگی کنند.
نکته آنکه این روزها اوضاع بدتر هم شده است.در گذشته گاها در میان مردم حرکتهای اعتراضی توده ای و یا صنفی چه به صورت نمادین و چه به صورت نشان دادن  مقاومت،شجاعانه انجام میشد.اما این حرکات به دلایل متعدد فاقد تاثیر بودند،چرا که دو مولفه اصلی چیرگی بر ترس در مردم و شکستن عادت پیروی از حکومت را نداشتند.نه تنها پیروزی در بر نداشتند بلکه در اثر فشارها،کشتارها و شکنجه ها ترس را شدت می بخشیدند.
راه حل هايی که در اولين قدم به ذهن می رسند، غيرقابل استفاده اند؛ قانون اساسی، قوانين قضايی و افکار عمومی غالبا به سادگی از طرف ديکتاتورها ناديده گرفته ميشوند.به صورت کاملا منطقی با مشاهده بی رحمی ها، شکنجه ها، مفقود شد نها و کشته شد ن ها معمولا نتيجه گرفته می شود که تنها خشونت می تواند به ديکتاتوری ها پايان دهد . قربانيان خشمگين خشونت ها و اطرفيان آن ها گاهی علی رغم مشاهده عدم توازن قوا، تلاش مي کنند با جمع آوری و نظم دهی به نيروهای مخالف دولت و تجهيز آ ن ها باتمام امکاناتی که در اختيار دارند، عليه ديکتاتوری مبارزه کنند . اين مردمان با شجاعت مبارزه میکنند و هزينه های مادی و جانی بسياری در قبال مبارزه خود می پردازند.در صورت انتخاب خشونت به عنوان راه مبارزه پا به ميدانی نهاده ايم که ديکتاتورها در آن برتری دارند . ديکتاتورها هميشه خود را برای بکارگيری خشونت در مقياسي خارق العاده مجهز کرده اند. دموکرات ها هرچقدر هم که دوام بياورند، در نهايت مجبور خواهند بود تا در مقابل حقايق خشن نظامی سر تسليم فرود آورند . ديکتاتورها تقريبا هميشه در سخت افزار جنگی، تسليحات، حمل و نقل و حجم نيروهای نظامی برتری دارند و آزادی خواهان تقريبا هيچ گاه، حتی با وجود ايمان واراده راسخشان، شانسی برای پيروزی نخواهند داشت.
حتی افراد غیر واقع بین وارد جنگهای چریکی میشوند که نه تنها راهی نیست برای رسیدن به دموکراسی،بلکه در بسیاری از موارد سبب آسیب رساندن به مردم خودی میشود،جدا از این مسئله که به هر حال،هرچقدر هم استراتژی درستی داشته باشند و از حمایت داخلی و خارجی هم برخوردار باشند،این نوع جنگها بسیار طولانی بوده و ریزش نیرو در اثر ترس یا کشته شدن دارد و چه بسا جهت دهی و تصمیم گیریها در این گروهها را کاملا دگرگون سازد.از سوی دیگر به فرض اگر این جنبشهای چریکی به پیروزی هم برسند،با توجه به تلاششان برای از بین بردن بازماندگان رژیم سابق،تمرکز نظامیان در قدرت جدید و تضعیف سایر نهادهای اجتماعی،دیکتاتورتر از حکومت قبلی رفتار خواهند کرد.
شاید کودتای نظامی هم یکی از روشهای ساده وسریع جهت رهایی از رژیمهای دیکتاتوری به نظر آید.نکته اول اینکه کودتا هیچ تغییری در توزیع نامتناسب قدرت میان مردم،الیت حاکم و نیروهای نظامی نمیدهد.فقط بیرون رفتن یک گروه و جایگزین شدن گروه فرصت طلب دیگر در همان موقعیت هاست.که با توجه به حمایت به ظاهر مردمی که دارند شاید تا مدتها هم دغدغه حقوق بشر و دموکراسی را نیز نداشته باشند.
رای گیری هم تحت حکومت استبدادی راه حل مناسبی برای ایجاد تغییرات اساسی در ساختار سیاسی نیستند.این رای گیریها در واقع همه پرسی هایی هستند که تنها به منظور تایید نظام حاکم و از میان کاندیداهای دستچین شده رژیم دیکتاتور است.اگر کاندیدای مخالفی هم برای گرم شدن تنور انتخابات به لیست اضافه شود و حتی اگر انتخاب هم شود،نتیجه به راحتی از طرف دیکتاتور رد میشود.حتی احتمال دارد که کاندیدای پیروز،دستگیر و یا در مواردی اعدام شود.اصولا دیکتاتور انتخاباتی را برگزار نمیکنند که آنها را از تخت به زیر بکشد.
گاهی هم افرادی که به دلایل مختلف مجبور به ترک وطن شده اند ،با نگاهی به شرایط داخل و عدم موفقیت،در صدد کمک گرفتن از نیروهای بین المللی بر می آیند.در این زمان مردم تحت ستم داخل کشور،بسیار نا امید هستند و موقتا توان مبارزه خود را از دست داده اند،راهی را برای نجات خویش نمی یابند.در این حالت امید رهایی را به دیگران میبندند و منتظر دخالتهای نيروهای بيگانه می مانند. اين نيروی نجات دهنده خارجی مي تواند محصول اتفاق نظر کشورهای ديگر، سازمان ملل متحد، کشوری خاص يا تصويب قوانين بين المللی اقتصادی(تحریم) و سياسی عليه ديکتاتوری موجود در کشور باشد.سناریویی دلچسب که پروسه ای است بسیار طولانی که غالبا هم به وقوع نمی پیوندد و در پشت پرده این انتظار حقایق دیگری در جریان است،دولتهای دیگر بر سر منافع خود با رژیم حاکم به توافق می رسند و از آنها حمایت هم کرده و مردم تحت ستم را قربانی کرده،از سیاسیون خارج نشین چشم پوشی میکنند.اگر هم فعالیتی داشته باشند،صرفا برای به دست آوردن کنترل و اهرمهای سیاسی و نظامی است.در حقیقت زمانی نیروهای خارجی فعالانه وارد عمل میشوند که مقاومتهای مردمی پایه های رژیم دیکتاتوری را حسابی لرزانده باشد.اما این نکته حائز اهمیت است که در صورت بروز تحرکات داخلی،حمایت های جهانی از آن می تواند بسیار مفید واقع شود.برای مثال تحريم های اقتصادی بين المللی، ممنوعيت ها، قطع روابط ديپلوماتيک، اخراج از سازمان های بين المللی، محکوميت توسط بخش های مختلف سازمان ملل متحد و موارد مشابه می تواند کمک عظيمی برای اين حرکت ها باشد . به هرحال، در غياب يک نهضت مقاومت قدرتمند داخلی، احتمال وقوع موارد بالا کم بوده، در صورت اجرا نيز تاثير چندانی نخواهند داشت.
برای به زانو درآوردن ديکتاتور با کمترين هزينه ، چهار قدم اصلی بايد برداشته شود :
۱. لازم است اراده، اعتماد به نفس و مهار تهای مربوط به مقاومت در مردم تحت ستم تقويت شود.
۲. لازم است گرو ههای اجتماعی مستقل و سازما نهای ويژه مردم تحت ستم ايجاد و تقويت شود.
۳. لازم است نيروي داخلی قدرتمندی ايجاد شود
۴. لازم است طرح استراتژيک خردمندانه ای برای کسب آزادی طراحی شده، با مهارت اجرا شود.

چارلز استیوارت پارنل می گوید:"تکیه بر دولت هیچ سودی ندارد،لازم است به اراده خود تکیه کنید،با ایستادن در کنار یکدیگر خود را یاری کنید،کسانی که ضعیف هستند را تقویت کنید،پیوندها را بین خود برقرار کنید،خود را سازمان دهید،وقتی که تقاضای خود را برای به کرسی نشاندن آماده کردید،آنگاه،و نه پیش از آن،به کرسی خواهد نشست."
آزاد شدن از قید دیکتاتوریها،نهایتا وابسته به عملکرد مردمی است که می خواهند آزاد زندگی کنند.



گفتگوی تلویزیون(19 دسامبر 2011)

صحبتهایی پیرامون حمایت از طرح شکایت از علی خامنه ای توسط  شاهزاده رضا پهلوی
و همین طور بررسی شرایط یک حکومت توتالیتر 
 

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

ليست ۶ ديکتاتور تاريخ در برابر دموکراسی و جنبش های دانشجويی

در پوستری که اخیرا(اکتبر سال جاری میلادی) از جانب تشکل دانشجويان و دانشگاهيان نروژی منتشر شده است، تصوير شش رهبر نامی تاريخ ديده می‌شود که از برابر هجوم دانشجويان معترض در حال فرار هستند.
اين رهبران عبارتند از: آدولف هيتلر، رابرت موگابه، معمر قذافی، کيم ايل سونگ، ژوزف استالين و آيت‌الله خمينی.
"انجمن ياری دانشگاهی"، فعاليت سياسی خود را امسال بر نقش دانشجويان در مبارزه برای دموکراسی اختصاص داده و پوستر يادشده را در همين رابطه منتشر کرده است.
در اطلاعيه "انجمن ياری دانشگاهی" در رابطه با اين پوستر گفته شده: "دانشجويان در سراسر جهان به خاطر تعهدات اجتماعی خود تحت فشار و تعقيب هستند. پوستر تازه انجمن که به ديوار تمام دانشگاه‌های نروژ چسبانده شده، نمودار حمايت دانشجويان نروژی از جنبش‌های دانشجويی عليه ديکتاتوری است."
به گفته رسانه‌های جمعی نروژ، محمد جواد حسينی، دبير مطبوعاتی سفارت جمهوری اسلامی ايران در اسلو، در نامه‌ای به انتشار اين پوستر اعتراض کرده و خواهان منع آن شده است.
آقای حسينی در نامه خود نوشته است: "در اين پوستر عکس رهبر عاليقدر ما امام خمينی در کنار ديکتاتورهايی مانند هيتلر گذاشته شده است. ما به اين امر به شدت اعتراض داريم و تقاضا می‌کنيم که اين تصوير هرچه زودتر برچيده شود."
در واکنش به نامه اعتراض سفارت ايران، "انجمن ياری بين‌المللی" دانشگاهيان، از پوستر دانشجويان دفاع کرد.
آنته رمه، رئيس انجمن دانشگاهی، در اطلاعيه‌ای گفته است: "همه می‌دانند که دانشجويان معترض در سراسر جهان با سرکوب روبرو هستند. ما از حق تجمع و آزادی بيان دانشجويان دفاع می‌کنيم. ما قصد نداريم به ايران يا کشورهای ديگر توهين کنيم، اما وقتی سفارت ايران از ما می‌طلبد که يک پوستر را سانسور کنيم، اين نشان بی‌احترامی به آزادی بيان است."
"انجمن دانشگاهی نروژ" ابراز اميدواری کرده است که نشر چنين پوسترهايی به "مبارزه دانشجويان ايرانی عليه اختناق در کشورشان" ياری برساند.
خانم رمه توضيح داده: "پيام ما نه به افرادی که در پوستر ديده می‌شوند، بلکه به همه رهبران خودکامه مربوط می‌شود که ملت‌های خود را از حقوق اوليه محروم کرده‌اند. بايد به اين نکته توجه داشت که پوستر، دانشجويان را نه با اسلحه، بلکه با کلام و کتاب نشان می‌دهد. در مقابل، ديکتاتورها هميشه اعتراض مسالمت‌آميز دانشجويان را با قهر و خشونت سرکوب کرده‌اند."
در اطلاعيه "انجمن ياری دانشگاهی نروژ" به اين نکته اشاره شده که پوستر يادشده به ايران رسيده و در دست دانشجويان معترض ديده شده است.
"انجمن یاری دانشگاهی"، فعالیت سیاسی خود را امسال بر نقش دانشجویان در مبارزه برای دموکراسی اختصاص داده و پوستر یادشده را در همین رابطه منتشر کرده است.
در اطلاعیه "انجمن یاری دانشگاهی" در رابطه با این پوستر گفته شده: "دانشجویان در سراسر جهان به خاطر تعهدات اجتماعی خود تحت فشار و تعقیب هستند. پوستر تازه انجمن که به دیوار تمام دانشگاه‌های نروژ چسبانده شده، نمودار حمایت دانشجویان نروژی از جنبش‌های دانشجویی علیه دیکتاتوری است."
در اطلاعیه "انجمن یاری دانشگاهی نروژ" به این نکته اشاره شده که پوستر یادشده به ایران رسیده و در دست دانشجویان معترض دیده شده است.
 فکر می کنم جای سید علی خامنه ای با توجه به شرایط امروز در این پوستر خالی است ...!

چرا دموکراسی ؟

هر اندازه ملتي از كيفيت مناسب تر زندگي بهره مند باشد به همان نسبت از دموكراسي بيشتري برخوردار است. ارسطو معتقد است تنها در يك جامعه مرفه مي توان شرايطي را به وجود آورد كه توده مردم از روي تعقل در امور سياسي مشاركت داشته باشند و فقط در چنين شرايطي است كه مردم مي توانند از تسليم در برابر عوامفريبان غيرمسوول احتراز كنند. هما ن طوري كه نقطه مقابل روشنايي را تاريكي مي دانيم، حكومت مقابل دموكراسي، حكومت ديكتاتوري است كه افلاطون، ظهور حكومت تيراني(دیکتاتوری) را ناشي از ستيز ه جويي و مسخ دموكراسي مي داند. به عقيده افلاطون نخستين صفت هر نظام ستمگر، شخصي بودن ماهيت حكومت است، يعني همه اختيارات در دست يك تن است و آن يك تن همه كارها را به دلخواه خود اداره مي كند و فقط اراده خويش را معيار درستي و خوبي مي داند. دومين صفت حكومت ستمگر آن است كه خود تباه كننده خويشتن است زيرا فرمانروايي ستمگر چون چشم ديدن هيچ رقيبي ندارد، همه  بلندمنشان را از ميان مي برد و در نتيجه كشورش از نيكان تهي مي شود و كارها به دست نا آزمودگان و فرومايگان مي افتد و پيداست چه نتيجه زيانباري به بار مي آورد، به علاوه فرمانروا براي منحرف كردن توجه مردم از عيب هاي كار حكومت پيوسته به جنگ هاي خارجي نيازمند است و اين خود به دشواري هايش مي افزايد.
در خصوص ريشه هاي دموكراسي نظرات خوشبينانه و بدبينانه فراواني وجود دارد.غربي ها با نگرش مثبت به دموكراسي، اين مقوله را زاييده تفكر و فرهنگ برتر غرب و تجربه يي ارزشمند براي جهانيان مي دانند اما در مقابل ديدگاه هايي غالباً غيرغربي وجود دارند مبني بر اينكه دموكراسي، غربي سنخيتي با ارزش هاي سنت هاي بومي ساير ملت ها ندارد و نمي تواند توجيه كننده يي براي ارتقاي فرهنگي ساير ملل باشد.اما در واقع  دموكراسي كه امروز مطرح است مولود و معلول تحول فكري است كه با مدرنيته و از رنسانس به بعد در اروپا به وجود آمده اما يك تفاوت اساسي بين دموكراسي يونان در آتن با دموكراسي قرن شانزدهم وجود دارد و آن اينكه اگر حكومت مورد نظر افلاطون حكومت فيلسوف شاه يعني حكومت نجبا و اشراف و فرهيختگان و عالم ترين فرد جامعه بود، اما دموكراسي در مقطع رنسانس يا مدرنيته محصول عصر روشنگري و خرد گرايي بود، محصول يك تحول فكري و معرفتي عميق در درك انسان از خويش و جهاني كه در آن زندگي مي كند كه ما امروز به نام "رنسانس" مي شناسيم.
اما فاکتور مهم دموکراسی داشتن زندگي بهتر و توزيع عادلانه فرصت ها براي بشر است و هم اينكه به فطرت انسان كه همانا آزاد زيستن و آزاد انديشيدن است بسيار نزديك تر است. دموكراسي نظام سياسي است كه بيش از هر نظام ديگر گوناگوني انديشه ها و باورها را تحمل مي كند و در عين حال در جست وجوي تحقق حداقل رفاه براي همگان است و دست به دست شدن قدرت دولتي از راه هاي مسالمت آميز و بي خشونت است.اگرچه حتي ديكتاتوري هاي عالم در ظاهر به دموكراسي تمايل نشان مي دهند اما واقعيت اين است كه دموكراسي را نمي شود با ظاهر سازي و بستر غيرواقعي در جامعه يي رشد و تقويت كرد. بدون توجه به مفهوم استبداد كه همان تجميع و انحصار قدرت است نمي توان به تعريف و تصويري واضح از دموكراسي رسيد. 
فرآيند توسعه در كشورهاي پيشرفته نشان داده است اين كشورها عمدتاً كشورهاي آزاد و دموكرات از نظر سياسي و اقتصادي هستند، به عبارت بهتر آزادي انسان به عنوان مهم ترين پارامتر، نقش اساسي را در دستيابي و تثبيت بنيان هاي توسعه ايفا مي كند. در عالم واقع رشد اقتصادي و رشد سياسي (دموكراسي) را به عنوان بال هاي اصلي مقوله مهم توسعه مي دانند كه بدون هر كدام از اين دو امكان سقوط ديگري و حتي كل نظام سياسي محتمل است.هدف دموكراسي بهبود زندگي مردم و رسيدن فرد و جامعه به نهايت ترقي يعني فعال شدن كليه ظرفيت هاي بالقوه است.در كشورهاي داراي دموكراسي اين نظريه حاكم است كه دولت آن قدرتي را دارد كه مردم به آن داده اند. مسلماً اكثريت مردم قدرت دولت را در حد رفع نيازهاي جامعه به قدرت و حكومت مي خواهند.مقبوليت حكومت ها از سوي مردم است كه با اقداماتي چون انتخابات و مشاركت در تعيين سرنوشت به صورت ارادي و فعال خود را نشان مي دهد.هر حكومتي كه قوانين را اجرا نكند در واقع مشروعيت خود را زير سوال برده است. حتي اگر اين عدم اجراي قانون در موارد اندكي باشد، چرا كه حاكميت قانون تجزيه ناپذير است و به محض نقض عملي يك مورد كل آن نقض مي شود و در نتيجه بحران مشروعيت ايجاد مي شود.
در تعریف دموکراسی  یک روش حکومتی است برای مدیریت کم خطا بر مردم حق مدار که در آن مردم، نه فرد یا گروهی خاص، حکومت می‌کنند.اما اگر در یک دموکراسی، قانون گذاری دقیق برای جلوگیری از توزیع نا متوازن قدرت سیاسی صورت نگیرد (برای مثال تفکیک قوا)، یک شاخه نظام حاکم ممکن است بتواند قدرت و امکانات زیادی را در اختیار گرفته و به آن نظام دموکراتیک لطمه بزند.وجود رقابت واقعی و عادلانه انتخاباتی آزادی بیان، آزادی اندیشه سیاسی، و مطبوعات آزاد از ارکان اساسی دموکراسی هستند که به مردم اجازه می دهند تا با آگاهی و اطلاعات بر حسب علاقه شخصی خود رای بدهند.
دموکراسی همان طور که گفته شد ذاتی است و ربطی به نوع حکومت ندارد یک حکومت جمهوری و به ظاهر دموکرات می تواند توزیع غیر دموکراتیک از قدرت داشته باشد و بر عکس در یک حکومت سلطنتی فرمایشی قدرت واقعی در دست مردم باشد.  به عنوان مثال بر اساس گزارشی که اکونومیک بر مبنای میزان دموکراسی در کشورهای جهان هر ساله منتشر می کند در صدر این فهرست در سال 2011 کشورهایی چون  نروژ و سوئد از دموکراتیک ترین حکومتهای دنیا و با سیستم پادشاهی پارلمانی هستند و در قعر این جدول،جمهوری خلق کره شمالی غیر دموکراتیک ترین نقطه جهان است. 
اما دموکراسی چند نوع دارد که در زیر به بررسی انواع آن می پردازم :
یک-دموکراسی نمایندگی:تصمیمات مربوط به جامعه، نه بدست اعضای آن، بلکه توسط افراد ویژه‌ای که مردم برگزیده‌اند؛ گرفته می‌شود. شکل‌های گوناگون دموکراسی نمایندگی در بسیاری از سازمان‌ها هم وجود دارد.
دو-دموکراسی نمایندگان چند حزبی: ملت‌هایی که شیوه دموکراسی چندحزبی را برگزیده‌اند، و در آن توده جمعیت بزرگ‌سال از حق رأی در سطوح گوناگون برخوردار است، معمولاً دموکراسی لیبرال نامیده می‌شوند. ایالات متحده آمریکا، کشورهای اروپای غربی، ژاپن، استرالیا، نیوزیلند و هند در دسته دموکراسی‌های لیبرال قرار می‌گیرند.
سه-دموکراسی نمایندگان تک حزبی:بعضی از کشورها مانند چین، با این که در آن‌ها تنها یک حزب وجود دارد؛ خود را دموکراسی می‌دانند. در این کشورها، انتخابات وجود دارد که از راه آن‌ها نمایندگان در سطوح گوناگون محلی و ملی تعیین می‌شوند. به نظر مارکسیست‌ها، احزاب در دموکراسی‌های لیبرال نماینده منافع طبقات گوناگون هستند. در جوامع کمونیستی، تنها یک حزب ضروری شمرده می‌شود؛ بنابراین رأی‌دهندگان، نه از میان احزاب، بلکه از میان نامزدهای انتخاباتی که سیاست‌های گوناگونی دارند؛ نمایندگان خودشان را انتخاب می‌کنند!
چهار-دموکراسی مشارکتی:دموکراسی مشارکتی در جوامع امروزی، که توده مردم از حقوق سیاسی بهره‌مندند و برای همه امکان مشارکت فعالانه نیست؛ بسیار محدود است. برخی جنبه‌های دموکراسی مشارکتی هنوز هم کاربرد دارند و سازمان‌های زیادی در این گونه جوامع از این شیوه استفاده می‌کنند. برگزاری رفراندوم‌ها در سطح ملی برای مسائل مورد اختلاف؛ نمونه‌ای از دموکراسی مشارکتی است.
پنج-شبه دموکراسی: شبه دموکراسی حکومتی است که هرچند در آن مردم حکومت ندارند؛ اما برخی نهادهای دموکراتیک وجود دارند؛ اگرچه سیاست این گونه حکومت‌ها به ظاهر دموکراتیکی است ولی در عمل نهادهای دموکراتیک، خواست مردم را اجرا نمی‌کنند.
در ایران کنونی حکومتی شبه دموکرات وجود دارد و در واقع نوعی از دیکتاتوری پیچیده دینی(اسلامی) و نظامی است.همین امر در طول سی و سه سال باعث شده که ایران در زمره غیر دموکراتیک کشورهای دنیا و در زمره دیکتاتوریها قرار بگیرد.

دیکتاتوری یا ضعف دموکراسی

ديكتاتورى تسلط نامحدود فرد يا محفل يا گروهى كوچك بر دستگاه دولت است. مصداق هاى فرمانروايى به سبك ديكتاتورى در همه عصرها و همه تمدن ها ديده مى شود. اصطلاح ديكتاتورى ممكن است نه تنها بر اصل حكومتى نظام سياسى معينى دلالت كند، بلكه همچنين دال بر ايدئولوژى خاصى باشد كه شالوده شيوه زندگى جامعه و بيانگر هنجارها و قواعد حاكم بر رفتار سياسى است. اصطلاحات متعددى براى توصيف پديده تاريخى ديكتاتورى به كار رفته است، مانند جباريت، استبداد، خودسالارى، قيصرمآبى، پيشوا محورى، اقتدارگرايى و توتاليتاريسم.
 در برخى از قوانين اساسى كشورهاى دموكراتيك، گاهى پيش بينى شده است كه در اوضاع اضطرارى، اختيارات فوق العاده نزديك به ديكتاتورى به دولت اعطا شود. مثلاً در جنگ جهانى دوم چنين اختياراتى در بريتانيا و ايالات متحده آمريكا به قوه مجريه داده شد. در اينگونه مواقع، حقوق و آزادى هاى فردى محدود مى شوند و دولت حق دارد حكومت نظامى اعلام كند و....
اما  گذشته از اينگونه ديكتاتورى كه ممكن است بر طبق قانون اساسى برقرار شود، خصلت هاى عمومى و مشترك كليه انواع ديگر ديكتاتورى ها را مى شود به اين شرح ذكر كرد:
۱-  انحصارطلبى يا طرد غيرخودى ها و خودسرى در اعمال قدرت. ويژگى ديكتاتورى ها عدم تفكيك قوا (چه رسماً و چه عملاً)، سركوب گروه ها و نهادهاى سياسى و اجتماعى رقيب، تمركز قدرت در دست شخص ديكتاتور يا گروهى از نخبگان حكومتگر و استفاده از ابزار حكومتى به شيوه خودسرانه به منظور انحصارى كردن قدرت است.
۲- از ميان بردن يا سست كردن قيد و بندهاى قانونى در اعمال قدرت سياسى. حكومت قانون برمى افتد و قانون انقلابى يا ضدانقلابى جديدى صرفاً به عنوان آلت دست حكمرانان وضع مى شود.
۳- الغا يا محدوديت شديد آزادى هاى مدنى. به جاى همكارى داوطلبانه گروه هاى مستقل اجتماعى و سياسى در گردانيدن امور، تكليف شهروندان به كار اجبارى يا خدمات دسته جمعى مورد تأكيد قرار مى گيرد.
۴- تصميم گيرى هاى عمدتاً تجاوزگرانه و آنى و شتابزده. ديكتاتور يا نخبگان سياسى حكومتگر معمولاً چون مى خواهند فعال و پرتحرك به نظر برسند، اغلب بر مبناى احساس رسالت ايدئولوژيك و با هدف دگرگون ساختن جامعه و ايجاد انضباط اجبارى در آن، تصميمات آنى و شتابزده مى گيرند.
۵- استفاده از روش هاى استبدادى براى كنترل سياسى و اجتماعى. از اين مقوله اند روش هايى مانند تبليغات، ايجاد بيم و انفعال، اجبار به اطاعت و انواع طرق وحشت افكنى و ترور و ارعاب.

 ديكتاتورى چه از آغاز و چه در جريان تحولاتى كه پيدا كرده، در دو نقش ظاهر شده است. گاهى پشتيبان برقرارى حكومت قانون بوده است و گاهى كاملاً ضد آن. فرانتس نويمان، حقوقدان و فيلسوف آلمانى مكتب فرانكفورت در كتاب "آزادى و قدرت و قانون" ، مى گويد كه ديكتاتورى ممكن است كاركردى در جهت اجراى دموكراسى يا آماده كردن زمينه دموكراسى يا نفى كامل دموكراسى داشته باشد. افلاطون و ارسطو منشأ جباريت را ضعف و زوال دموكراسى مى دانستند . بعضى از پژوهشگران هم معتقدند كه ريشه توتاليتاريسم كمونيستى، دموكراسى برابرى خواهانه و منجى طلبانه انقلاب كبير فرانسه بوده است. چنين پيداست كه يكى از علت هاى عمده حكومت هاى ديكتاتورى، ضعف داخلى و اختلال كاركرد دموكراسى ها بوده است. نظام كمونيستى توتاليتر اتحاد شوروى در نتيجه فرو ريختن نظام خودكامه تزارى و پيدايش جنبشى توده گير به وجود آمد. به طور كلى، مى شود ديد كه وجود تنش هاى اجتماعى و بحران هاى اقتصادى رفع نشده، از شرايط ايجاد رژيم هاى ديكتاتورى است كه البته سست شدن پايه هاى حكومت قانون و ظهور محافل غيرمسؤول و غيردموكراتيك قدرت هم آن را تسريع مى كند.
 واژه ديكتاتورى از ريشه لاتين "ديكره" به معناى گفتن و تقرير است. اصطلاح ديكته و ديكته كردن از همين ريشه مى آيد كه هم به معناى گفتن مطلبى است كه ديگرى بنويسد و هم دستور دادن و حكم كردن. لاتين، زبان روميان قديم بود و نهاد ديكتاتورى هم از ميان آنها آغاز شد. مقررات ديكتاتورى احتمالاً از قرن پنجم قبل از ميلاد در نظام حكومتى روم گنجانده شد و در دوره جمهورى تا پيش از امپراتورى عبارت بود از تعليق موقت حقوق شهروندان در دوره جنگ هاى خارجى يا آشوب هاى داخلى و همزمان تفويض اختيارات نامحدود براى مدت محدود به كسى به پيشنهاد يكى از كنسول ها و تصويب سناى روم. به چنين شخصى ديكتاتور گفته مى شد. در انقضاى مدت كه نمى بايست از شش ماه تجاوز كند، اختيارات ديكتاتور سلب مى شد و حقوق شهروندان به آنان برمى گشت.ماكياولى كه در دوره آشوب هاى وحشتناك ايتاليا مى زيست، شايد نخستين كسى در عصر جديد بود كه به آرزوى وحدت و آرامش سرزمين پدرى و دفع دشمنان خارجى و داخلى، از ديكتاتورى دفاع كرد. پس از او، ژان بُدن فرانسوى و تامس هابز انگليسى در قرن هاى ۱۶ و ۱۷ در بحث از مصلحت دولت و حاكميت مطلق به طرفدارى از ديكتاتورى پرداختند. طرفدارى از ديكتاتورى در نزد بعضى از فيلسوفان عصر روشنگرى در قرن ۱۸ هم ادامه پيدا كرد. ژان ژاك روسو معتقد بود كه به هنگام خطر، دولت دموكراتيك مى تواند كسى را به رياست عاليه مملكت بگمارد و به او اختيار دهد كه همه قوانين را موقتاً كنار بگذارد، ولى بايد زمانى نسبتاً  كوتاه براى اين منظور تعيين كند تا از تبديل ديكتاتورى به استبداد و خودسرى جلوگيرى شود.سيمون بوليوار، ملقب به رهاننده يا ناجى، كه بخش پهناورى از آمريكاى جنوبى شامل كلمبيا و ونزوئلا و اكوادور و پرو را با جنگ از سلطه اسپانيايى ها رهانيد و كشور كنونى بوليويا به افتخار او به اين اسم ناميده شده، در ۱۸۱۳ خود را ديكتاتور اعلام كرد. همين طور بود گاريبالدى، ميهن پرست ايتاليايى در جريان مبارزاتى كه در نيمه قرن براى وحدت ايتاليا انجام داد. البته مقصود بوليوار و گاريبالدى از ديكتاتور كسى بود كه به انگيزه وطن دوستى و مبارزه با بيگانگان و بدون قصد خودكامگى و فرمانروايى دائمى و نه بر خلاف خواست مردم و حتى به اكراه، كمر خدمت به سرزمين ببندد. ولى اين دلايل بعداً در قرن نوزدهم بهانه اى شد براى كسانى مانند ناپلئون بناپارت و ناپلئون سوم يا لويى بناپارت كه به صورت ديكتاتورهايى درآيند به معناى امروزى كه معمولاً با كودتا آغاز مى شود و بعد با همه  پرسى به خود مشروعيت مى دهند.ديكتاتورهاى قيصرمآب بعداً بويژه در جمهورى هاى آمريكاى لاتين ظهور كردند. اينگونه افراد نوعاً  نظاميان يا سياست بازانى بودند كه به وسايلى به مقام رياست جمهورى مى رسيدند و به رغم تظاهر به آزادى خواهى و پايبندى به قانون اساسى سالها بر مسند قدرت باقى مى ماندند و ديكتاتورى خود را به بهانه ضرورت نظم و پيشرفت و وحدت ملى و آموزش مردم توجيه مى كردند.ساير دوستداران و مدافعان ديكتاتورى از ميان رمانتيك ها و مذهبيان مرتجع ظهور كردند و هنوز هم مى كنند كه معتقد بودند ديكتاتور راهنماى بزرگ بشريت يا واقف به اراده خداوند يا نابغه سياسى است كه قوانين حاكم بر تاريخ را اجرا مى كند. آخرين پديده مهمى كه در زمينه فكر ديكتاتورى در قرن نوزدهم ، ديكتاتورى پرولتارياست. مفهوم ديكتاتورى پرولتاريا به عنوان قدرت انقلابى از متن تفكر سوسياليستى جوشيد. لويى اگوست بلانكى متفكر سوسياليست فرانسوى بانى اين نظريه بود كه براى محقق شدن كمونيسم، اقليتى انقلابى بايد متوسل به ديكتاتورى شود.در دو سه دهه اول قرن بيستم، بحران دموكراسى پارلمانى و پارلمانتاريسم مقارن شد با پيروزى لنين و آنانى كه به حقانيت قدرت مطلق و ديكتاتورى تك حزبى در اتحاد شوروى اعتقاد داشتند و به آن به چشم ستايش مى نگريستند.در چين انقلاب كمونيستى به وقوع پيوست.در اينجا هم مانند سنت هميشگى انقلاب، هرچه از استقرار مائو بر مسند قدرت بيشتر گذشت، كيش شخصيت او ابعاد وسيعترى پيدا كرد تا تقريباً به پاى پرستش رسيد.از نيمه دوم دهه ۱۹۳۰ جاذبه فاشيسم روبه افزايش گذاشت، به طورى كه تا جنگ جهانى دوم اغلب كشورهاى اروپاى جنوبى و مركزى و شرق زير سلطه نظامهاى ديكتاتورى آمدند.پس از پايان جنگ جهانى دوم، رژيم هاى ديكتاتورى كمونيستى زير عنوان «دموكراسيهاى خلقى» بر سراسر اروپاى شرقى و بالكان مسلط شدند.در نيمه دوم قرن بيستم، ديكتاتورى در جهان سوم شكل عادى حكومت بود. تقريباً بر همه كشورهاى جديدالاستقلال آفريقا و آسيا پس از برچيده شدن بساط امپراتوريهاى استعمارى، رژيمهاى ديكتاتورى حاكم شدند. وجه مشترك آنها حاكميت نظاميان و احزاب منحصربه فرد و فرمايشى و رهبران كاريزماتيك و نوعى ايده ئولوژى متمايل به ناسيونال سوسياليسم  بود و هنوز هم در بعضى جاها هست.در سالهای پایانی قرن بیستم و سالهای اخیر موجهای ضد دیکتاتوری بسیاری به وجود آمده اند اما هنوز بسيار زود است كه كسى مرگ ديكتاتورى و پيروزى قطعى دموكراسى و حقوق بشر را اعلام كند.
اما گذشته از آنکه دیکتاتوری نظامی باشی یا غیر نظامی،ساده باشد یا قیصر مآبانه،سنت گرا باشد یا انقلابی و ....
به چند نوع کلی تقسیم می شود:
یک-دیکتاتوری فردی:قدرت معمولاً در مواقع بحران داخلى يا بى ثباتى وضع اجتماعى يا تعارضات طبقاتى يا تهديد خارجى با كودتا به دست مى آيد، ديكتاتور فاقد تشكيلات استوار است،غالباً مردم فريبان عامى يا نظاميان قدرت را به دست مى گيرند و گاهى بعد مى كوشند با همه پرسى به حكومتى كه غصب كرده اند مشروعيت بدهند.
دو-دیکتاتوری نخبگان:ه وجود آمدن يك هرم قدرت در متن حكومتى اقتدار گراست. كنترل مقامهاى كليدى در رأس مجتمعى مركب از عناصرى مانند ارتش(سپاه)، پليس(دستگاه اطلاعاتی امنیتی)، دستگاه ادارى، طبقات ثروتمند و گروههاى مسلط در پارلمان در اختيار ديكتاتور است، و او مى كوشد ميان آنها تعادل برقرار كند. ولى از آنجا كه هرچه پايه هاى حكومت استوار تر باشد، احتمال دوام قدرت قوى تر است، محدوديتهايى بر خود سرى و خودكامگى ديكتاتور ايجاد مى شود. در بسيارى از مواقع، ديكتاتور سعى مى كند تضمين هايى در قانون اساسى براى بقاى رژيم بگنجاند. رژيم به علت ماهيت تروريستى خود، دائماً با خطر رقابت در ميان گروه هاى مختلف نخبگان و حمله نظامى از خارج روبروست.
سه-سلطنت مطلق:حاکمیت مطلق یک نفر(معمولا شاه)،عدم محدودیت از سوى نهادهاى قضايى يا قانونگذارى يا دينى يا اقتصادى يا انتخابى،داشتن حق قدرت و حکومت از جانب خدا،رئیس دولت بودن و رئیس مذهب بودن به صورت همزمان،و ضرورت اطاعت كامل از اراده شخص واحد براى حفظ نظم و امنيت در جامعه و پرهيز از هرج و مرج از خصوصیات این نوع دیکتاتوری است.
چهار-دیکتاتوری شرقی:در این نوع دیکتاتوری جامعه را جامعه "هیدرولیک می نامند.يعنى جامعه اى كه بناى آن بر سيستمهاى وسيع آبيارى و آبرسانى است و به اقتضاى اين امر شبكه بوروكراسى پهناورى به وجود مى آورد. براى ايجاد سيستمهاى آبرسانى، وسيعاً كارگران به بيگارى گماشته مى شوند و اداره آنها بر عهده آن بوروكراسى است. در اين بوروكراسى استبدادى،ریاست امور اداری،اقتصادی و سیاسی در دست زمینداران،بوروکراتها،نظامیان و روحانیون است و در راس همه فرمانروای مستبدی قرار دارد که از اقتدار دینی و غیر دینی مساوی برخوردار است.تعارضات سیاسی در درون طبقه حاکم روی میدهد اما تعارضات و نافرمانی اجتماعی بیرون از آن طبقه با ارعاب و خشونت سرکوب می شود.
بر گرفته از مقاله ای از دکتر عزت الله فولادوند در باب دیکتاتوری
تابستان هشتاد و چهار 



۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

۱۹۸۴

۱۹۸۴ نام کتابی نوشتهٔ جرج اورول، نویسندهٔ انگلیسی است.ین کتاب بیانیهٔ سیاسی شاخصی در رد کمونیسم و نظام‌های توتالیتر شمرده می‌شود. ۱۹۸۴ به سال ۱۹۴۸ میلادی نوشته شده‏ است و کتابی پادآرمانشهری(ضد آرمان شهر) به شمار می‌آید. کتاب به نام "نوزده هشتادوچهار" هم شناخته می‌شود.جرج اورول در این کتاب جامعه‌ای را به تصویر می‌کشد که در آن خصوصیاتی همچون تنفر نسبت به دشمن و علاقهٔ شدید نسبت به برادر بزرگ (Big Brother) (ناظر کبیر یا رهبر حزب با شخصیت دیکتاتوری) وجود دارد. در جامعه تصویر شده گناهکار به راحتی اعدام می‌شود و آزادی‌های فردی به‌شدت توسط قوانین حقوق توده پایمال شده‌اند. در این داستان مسائلی همچون اینگساک ،بزه فکری، گفتار جدید (به‌غایت خلاصه و فاقد زیبایی‏های کلام)، دوگانه‌باوری مطرح می‌شود.
داستان در سال 1984 (35 سال بعد از تاریخ نگارش کتاب) در شهر لندن رخ میدهد. بعد از جنگ جهانی حاکمان کشورهای قدرتمند به این نتیجه رسیده اند که اگر جهان به همین ترتیب روند افزایش ثروت را ادامه دهد ارکان جامعۀ طبقاتی به خطر افتاده و حکومتشان سرنگون خواهد شد. آنها تنها راه جلوگیری از این امر را نابود کردن ثروت تولید شده در جنگی بی پایان میبینند. در نیمۀ قرن بیستم و پس از یک جنگ گستردۀ هسته ای دنیا بین سه ابر قدرت اوشنیا ، اوراسیا  و ایستاسیا  تقسیم میشود. این سه ابر قدرت بطور دائمی در حال جنگ هستند. در این جنگ ثروت تولید شده توسط آنها از بین میرود بدون اینکه تهدیدی برای جامعۀ طبقاتی آنها ایجاد شود. هیچ کدام نه قدرت آن را دارند که دیگری را نابود کنند و نه چندان مایل به این کار هستند. چرا که در صورت از بین رفتن دیگر ابر قدرتها دیگر جنگی نخواهد بود.
کشور اوشنیا که داستان در آن رخ میدهد توسط حزبی اداره میشود که به اصول اینگسوس (English Socialism) وفادار است. جامعه به سه طبقه تقسیم میشود: اعضای داخلی حزب، اعضای بیرونی حزب و کارگران که بیش از چهار پنجم جمعیت را تشکیل میدهند. حزب و یا در واقع اعضای داخلی آن با ایجاد یک حکومت استبدادی کامل قدرت مطلق را در اختیار دارند. آنها تاریخ را آنچنان تغییر میدهند که هیچ کس معیاری برای مقایسۀ وضعیت زندگی خود با آنچه قبل از روی کار آمدن حزب وجود داشته است ندارد و حزب به مردم اینطور القا کرده که وضعیت زندگی در طول حکومت آن همواره در حال بهبود بوده وهست.
اما واقعیت کاملاً متفاوت است. طبقۀ کارگر در جهل و فلاکت مطلق به سر میبرد و حزب آنها را تقریباً به حال خود رها کرده است. اعضای بیرونی حزب از نظر اقتصادی وضعیت بهتری نسبت به کارگران دارند. غذا به اندازه ای که آنها را سیر کند به آنها داده میشود و همینطور مکانی هر چند بسیار فرسوده برای زندگی دارند. حزب سهمیۀ سیگار، نوعی مشروب، تیغ صورت تراشی، کفش، شکلات و ... هم به آنها میدهد که همه به مقداری بسیار ناچیز و با کیفیتی پایین در اختیار آنها قرار می گیرند. در مقابل به شدت زیر نظر حزب قرار دارند. در خانۀ همۀ آنها، در محل کارشان (که معمولاً یکی از وزارتخانه های چهارگانۀ حزب است)، و در محله هایشان توسط صفحه های سخن گو (telescreen) تحت کنترل هستند. این صفحه ها هم خبرهای دروغ و تبلیغات سیاسی حزب را پخش میکنند و هم مانند دوربینی تمام کارهای افراد را زیر نظر دارند. کوچکترین علامتی که نشان دهندۀ عدم اطاعت و حتی کاهش علاقۀ فرد نسب
ت به آرمانهای حزب باشد مساوی است با دستگیری و احتمالاً مرگ او. در واقع اکثر آنها کاملاً مطیع هستند و حزب آنها را آنچنان پرورش داده که به آرمانهای آن عشق میورزند. روابط جنسی کاملاً برای آنها ممنوع است و تنها زمانی اجازۀ ازدواج دارند که هدف از آن ایجاد فرزندانی برای خدمت به حزب باشد. این فرزندان در دوران کودکی تحت آموزش حزب قرار میگیرند و به جاسوسانی برای حزب تبدیل میشوند که حتی والدین خود را هم در صورت انجام جرم به حزب معرفی میکنند.
رهبر حزب فردی ساختگی است که تصویر و صدای او هر روزه از صفحات سخن گو پخش شده و پوسترش تمام دیوارهای شهر و حتی درون ساختمانها را پوشانده است. برادر بزرگتر (Big Brother) نماد قدرت حزب است. او هیچ گاه اشتباه نمی کند و همۀ پیش بینی هایش درست از آب در می آید (و اگر هم این طور نشود حزب با دستکاری اسناد، روزنامه ها و کتابهای پیشین و تغییر گفته های وی و در واقع تغییر تاریخ، مشکل را بر طرف میکند). حتی بسیاری از اختراعات مانند اختراع هواپیما هم به او نسبت داده میشود.
قهرمان داستان یکی از اعضای بیرونی حزب است. نام او، وینستون اسمیت (Winston Smith) ترکیبی است از اسم کوچک وینستون چرچیل، نخست وزیر انگلستان در زمان جنگ جهانی دوم، و یک نام خانوادگی رایج در زبان انگلیسی.
داستان به سه قسمت تقسیم میشود. در بخش اول ما با شرایط جهان، اوشنیا و همینطور افکار اسمیت آشنا میشویم. بخش دوم به آشنایی اسمیت با جولیا، یکی دیگر از اعضای بیرونی (که نامش از نام جولیت یکی از قهرمانهای اثر معروف شکسپیر گرفته شده) و رابطۀ آنها میپردازد. بخش سوم نیز دستگیری آنها را شامل میشود.

داستان به طرزی زیبا کاملترین حالت یک حکومت استبدادی را توصیف میکند. اورول خیلی خوب توانسته اقدامات دولتها برای کنترل مردم را چه به طور مستقیم و چه غیرمستقیم شرح دهد. استفادۀ حزب از تکنولوژی و مخصوصاً صفحه های سخنگو که هم مردم را تحت نظر داشته و هم برای تبلیغات سیاسی استفاده میشوند (و این کاربرد دوم بسیار شبیه تلویزیون در دنیای ماست) نمونه ای از این موضوع است. همچنین استفاده از کودکان و آماده سازی آنها از همان دوران کودکی برای دفاع از آرمانهای حزب یکی دیگر از فعالیتهای مهم حزب را تشکیل میدهد. (موضوع کار بر روی افکار کودکان و آماده سازی آنها برای کسب اهداف سیاسی در آینده در دیگر اثر معروف نویسنده "مزرعۀ حیوانات" هم دیده میشود، آنجا که ناپلئون چند توله سگ را مخفیانه بزرگ کرده و مدتی بعد از آنها برای کسب قدرت در مزرعه استفاده میکند.) حزب همچنین طبقۀ کارگر را با تفریحاتی مانند خرید وفروش بلیط های بخت آزمایی به شدت سرگرم کرده است.
اما احتمالاً جالبترین ایده ای که در این کتاب بیان میشود استفادۀ حزب از زبان برای اطمینان از تداوم حکومت خود است. حزب زبانی جدید و ساده ایجاد کرده است که در آن کلمه ای برای بیان مطالبی که با آرمانهای حزب در تضاد هستند وجود ندارد. بنابراین مردم نمیتوانند در مورد موضوعی مثل آزادی صحبت و یا حتی فکرکنند. این زبان New speak یا زبان جدید نامیده میشود.
کار دیگری که حزب انجام میدهد استفاده از doublethink یا دوگانه باوری است. دابل تینک عبارتست از قبول کردن همزمان دو مفهوم متضاد. برای مثال افرادی که مسئول تغییر دادن مداوم اسناد تاریخی هستند با آنکه خود این عمل را انجام میدهند باز هم کاملاً این اسناد را معتبر میدانند. حتی نام وزارتهای چهارگانۀ اوشنیا هم به نوعی تمرین دابل تینک است: وزارت عشق محل شکنجه است، وزارت فراوانی دلیل قحطی ها، وزارت صلح مسئول رسیدگی به مسائل مربوط به جنگ و وزارت حقیقت محل تغییر اسناد تاریخی و آماده سازی دروغ ها وتبلیغات سیاسی. شعار اصلی حزب هم نمونۀ کامل و پرمفهومی از دابل تینک است: جنگ صلح است، آزادی بردگیست، جهالت قدرت است. 
داستان به دنیایی اشاره میکند که در آن مردم تحت سلطه یا اطلاعات درستی ندارند که در مورد آنها فکر بکنند یا اصولا فکر نمیکنند.بهترین شباهت داستان با زندگی امروزی اشاره به تل اسکرین یا همان تلویزیون هست که در دنیای امروز و به خصوص در جایی چون ایران با وابستگی به نهادهای دولتی یا بهتر بگویم توتالیتر به صورت جهت دار عمل می کند و در واقع مردم ناخواسته حتی از قشرهای روشنفکر تحت تاثیر این جهت دهی هستند.در واقع وقتی شما معنای واقعی مثلا کلمه ای مثل آزادی را ندانید پس نمیتوانید به چیز درستی هم فکر بکنید.جهت‌دهی تفکر تنها برای افرادی انجام می‌شود که تکنیک حذف تفکر بر روی آنها تاثیری نداشته است و یا افرادی که چاره‌ای جز این نیست که به آنها کمی مجال برای تفکر داده شود این تکنیک آنقدر به طور روزمره اجرا شده‌ است که باور اینکه هدف از اجرای آن واقعاً حذف قدرت تفکر است برای انسان امروزی سخت شده است. این تکنیک را می‌توان در یک کلمه خلاصه کرد: سرگرم‌سازی.
هر وقت که معتادی را می‌بینید، هر وقت که فردی را می‌بینید که باید تمام مسابقات مربوط به تیم استقلال یا پرسپولیس را ببیند، یا شخصی که در توجه به فرعیات دین به طرز احمقانه‌ای پیش ‌میرود، هر وقت که یک صف طولانی را در مقابل سینمایی می‌بینید که لوس ترین فیلم ممکن را نشان میدهد، هر وقت آمار دانش‌آموزان پشت کنکور را ‌می‌بینید و حتی بسیاری مواقع که رقابتهای پر شور انتخاباتی را می‌بینید نتیجهٔ سرگرم‌سازی مستقیماً در مقابل شماست.
قریباً همهٔ افراد مذهبشان همانی است در کودکی با آن مواجه میشوند. حالا فقط کافیست شما حکومتی به ظاهر مذهبی تشکیل دهید و تمام سعی‌تان را هم بکنید که بچه‌ها از همان روزهای اول زندگی کاملاً با مذهب اخت شوند. در این صورت این کودک همیشه خود را موظف میداند که از حکومت شما محافظت کند.
تصور نکنید که مثلاً چند نفر در اتاقی نشسته‌اند و برای اجرای این تکنیک‌ها برنامه‌ریزی می‌کنند. بسیاری از این روش‌ها به مرور زمان در جامعه جا افتاده‌اند و به طور خودکار اجرا ‌می‌شوند. از طرف دیگر حکومت را یک فرد و یا حتی یک گروه کوچک در نظر نگیرید. در هر کشوری سرمایه‌داران بزرگ‌ حتی اگر رسماً جزوی از حکومت نباشند برای حفظ امنیت حکومت (که معادل امنیت سرما‌یه‌های خودشان است) می‌کوشند. خود این تصور که حکومت متشکل از یک فرد یا یک گروه کوچک است از مواردی است که سیستم برای القای آن تلاش می‌کند. ایجاد این تصور در میان مردم باعث مي شود که هر گاه مخالفت‌های مردمی با حکومت افزایش یافت با تغییر یک یا چند نفر در راس آن در جامعه این تصور را ایجاد کنید که اهداف و سیاست‌ها تغییر کرده‌اند
.
آیا فکر می کنید تحت تاثیر این سیستم نیستید؟آیا فکر می کنید آنچه که اکنون آنرا نفس می کشید،هوا هست ؟

 

توتالیتاریسم

تمامیت خواهی یا توتالیتاریسم اصطلاحی در علوم سیاسی و توصیف‌گر نوعی از حکومت است که معمولاً دارای این شش خصوصیّت می‌باشد: 
-یک ایدئولوژی کلّی، 
-یک سیستم تک حزبی متعهّد به آن ایدئولوژی کلّی که معمولاً توسط یک نفر رهبری می‌شود، 
-دارای پلیس مخفی گسترده، 
-انحصار در سلاح‌های مورد استفاده، 
-انحصار وسایل ارتباط جمعی، 
-انحصار اقتصادی که ممکن است لزوماً و به طور مستقیم توسّط حزب صورت نگیرد.
در این‌ نوع حکومت‌ها دولت تقریباً بر تمام شئون زندگی عمومی و رفتارهای خصوصی شهروندان نظارت و کنترل دارد. به تعریف سیاست‌دانان برجسته یک دولت تمامیّت‌خواه می‌کوشد تا همه جمعیّت زیر دست خود را برای تحقّق بخشیدن به اهداف دولتی بسیج کند و فعالیّت‌هایی که همسو با این اهداف نباشند از جمله فعالیّت‌هایی مانند تشکیل اتحادیه‌های کارگری، نهادهای مذهبی تأئید نشده از سوی دولت یا احزاب سیاسی مخالف، تحمّل نمی‌شوند. حکومت استالین در شوروی، حکومت جمهوری اسلامی در ایران، هیتلر در آلمان، پولپوت در کامبوج، موسولینی در ایتالیا از مهم‌ترین نمونه‌های حکومت‌های تمامیت‌خواه هستند.
 نظامی سیاسی که در آن حکومت تقریباً تمام جنبه‌های زندگی عمومی و خصوصی افراد را کنترل می‌کند. رژیم‌های توتالیتر اغلب استقرار و حفظ قدرت سیاسی را از طریق استفاده از یک ایدئولوژی فراگیر رسمی و تبلیغات فراوان حکومتی از راه رسانه‌هایی که عمده آن‌ها در انحصار دولت است، برقراری کیش شخصیت (مقدس کردن یک نفر در راس حکومت) محدود کردن و ممانعت از بحث آزاد و نقد حاکمیّت، استفاده از فضای سانسور و استفاده از تاکتیک‌های ایجاد رعب محقّق می‌سازند.
حکومتی که در آن حکومت بطور سفت و سخت و با اعمال سرکوبی برروی تمام جوانب زندگی اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی کشور حکم می‌راند. حکومت پلیسی معمولاً از خود علائم یک سیستم توتالیترینیسمی را بروز می‌دهد و سعی در کنترل جامعه بر طبق موازین تعریف شدهٔ خود دارد، و در آن فرق چندانی بین قانون و اوامر و نظرات عوامل حاکم وجود ندارد.ساکنین یک حکومت پلیسی در رفت و آمد خود اختیارات معینی دارند، و آزادی بیان و ابراز عقیده شان محدود است، که این فعالیتها توسط حکومت مرکزی نظارت می‌گردد. نظام افسار حکومت را توسط نیروهای امنیتی مخفی اداره می‌کند که ممکن است اختیاراتشان از حیطهٔ قوانین مملکتی نیز بالاتر قرار داشته باشند.
اما وقتی به تاریخ سی وسه سال پیش نگاه می کنیم شور و شوقی را در مردم می بینیم برای برقرارکردن همین حکومت توتالیتر
نظام‌ توتالیتر می‌توانند یک جامعه را به کلی یا یک ملت را به کلی مجذوب و مسحور خود کنند. محبوبیت این رژیم‌ها حاصل تلفیق یک دوره نگاه اتوپیائی(آرمان شهر) و وعده‌های عوام‌فریبانه بود، و البته در ضمن توسل به اندیشه‌های شهروندان متوسط درباره سازمان‌دهی عادلانه جامعه.در نظر آدم‌های گرفتار در گرفتاری‌های روزمره زندگی، این رژیم‌ها آرمانی بزرگ را عرضه می‌کردند، و نیز رهبری کاریزماتیک که قرار بود آنها را از بار سنگین تصمیم‌گیری، مسئولیت‌، و خطر کردن برهاند، و علاوه بر آن آنها را سمت هدفی هدایت کند که به زندگی‌شان معنایی می‌بخشد. بسیاری از جنبه‌های نظام توتالیتری در آن مراحل ابتدایی شکل‌گیری‌اش بس جذاب هستند: قاطعیت آن، شفافیت برنامه‌اش و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا به طبیعتش به آن راحتی قابل حل نیستند. رژیم توتالیتر جیره‌ای از آنچه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر می‌کند؛ رژیم توتالیتر آنهایی را که با این رژیم مخالفت می‌کنند می‌ترساند، حبس می‌کند، یا می‌کشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می‌‌گذارد.در نگاه نخست چنین رژیمی قوتی جادوئی دارد و این قوت را با تظاهرات و جشن‌ها‌و رژه‌های پرشکوه و چشم‌گیر هرچه بیشتر تقویت می‌کند. رژیم توتالیتر، در روزهای نخست بر سرکار آمدنش، دقیقا به این دلیل به نظر نیرومند می‌آید که توده مردم از آن حمایت می‌کنند، آن هم به شکل یکدست و متحد، دست‌کم در سطح و به ظاهر.
 رژیم توتالیتری دائما به دنبال وحدت و انسجام است، چون، هرچه باشد، این در ذات و گوهر رژیم توتالیتری است. چه از منظر ایدئولوژیک، و چه‌ از منظر مدنی، این وحدت در وجود "پیشوا" یا "رهبر" متجلی می‌‌شود؛ بنیانگذار، کاشف، وحدت‌بخش. پیشوا نه‌ تنها تجسم آرمان توتالیتری، بلکه تجسم جنبشی هم هست که این اندیشه را حیات بخشیده است.
در مرحله اول، به دلیل شخصیت پیشوا و دارودسته‌اش (این ‌آدم‌ها دار و دسته‌ای هستند که پیشوا را قادر ساخته‌اند تا شهروندان را به دنبالش بکشاند و بعد با اعتماد به نفس و معمولا با عزم راسخ انگاره‌های اجتماعی‌شان را به کرسی بنشاند) نظام توتالیتری به نظر پویا می‌آید، نظامی که نظم کهن را برانداخته است، و قوانینش و آداب و رسومش را منسوخ کرده است.
اما اصل اساسی توتالیتاریسم این است که همه به آن اقتدا خواهند کرد، تحت لوای یک اندیشه، تحت لوای یک پیشوا که مرکز قدرت است،و به وحدت وانسجام خواهند رسید.برای همین است که هر نظام توتالیتری هم حذف شخصیت را جزو اهدافش می‌کند (مگر به استثنای شخصیت پیشوا، چه در یک شخص متجلی شده باشد، چه در یک گروه) و هم ارزش بخشیدن به بی‌شخصیتی را .
نظامی که در نگاه نخست به نظر نظامی پویا می‌آمد، تبدیل به یک نظام کند، سنگین، و دست و پاچلفتی می‌شود. نظام توتالیتری هر گروه منفرد یا هر فرد منفرد را مطلوب می‌داند و این انفراد را اشاعه می‌دهد و آن بقیه را که به این انفراد تن نمی‌دهند از میان برمی‌دارد. پس ضرورتا به تضاد، نه تنها با نیازهای فردی، بلکه به تضاد با نیازهای جمعیت و جماعاتی تمام می‌رسد. در جوامع مدرن، علی‌الخصوص، نه افرادی یا استعدادهای بسیار بلکه حتی مراکز سازمان‌یافته قدرت هم نمی‌توانند از معضلاتی که بر هم انباشته می‌شوند جلوگیری کنند.پس از نخستین بارقه‌های آشکار موفقیت، هر جامعه توتالیتری وارد دوره‌ای بحرانی می‌شود که بر همه جنبه‌های زندگی افراد تاثیر می‌گذارد.

 این بحران خودش را نخست در حوزه معنوی آشکار می‌کند، قدرت توتالیتری اجازه نمی‌دهد که افکار و عقاید مختلف بروز پیدا کنند و بنابراین اجازه نمی‌‌دهد بحث یا گفت‌وگویی معنادار شکل بگیرد.افراد، ناگزیرند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهند، قید و بندهایی هست که نمی‌گذارد شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت می‌کند دائما تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود.آنهایی که سعی می‌کنند از خودشان در برابر چنین تحولاتی دفاع کنند شمارشان افزون‌تر می‌شود، آنها اعتراض می‌کنند و خواستار تغییر می‌شوند. نظام توتالیتری اما به همه خواست‌ها فقط یک پاسخ می‌دهد،زور.
برای همین است که دولت‌های توتالیتری نمی‌توانند بی‌وجود پلیس سیاسی(اطلاعات)، دادگاه‌های فرمایشی، حکم‌های غیرقانونی، اردوگاه‌های کار اجباری، و اعدام‌هایی که غالبا نوعی آدم‌کشی در هیئت‌های مبدل هستند سر کند. اگرچه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت می‌افتند، اما سرانجام به این نتیجه می‌رسند که چنین شیوه‌هایی عملا نمی‌تواند در موارد زیادی به کار گرفته شود.در واقع، نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشم‌گیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. این نوکران اما از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت درمی‌آورد دیگر شور و شوق نیست بلکه ترس است.با این همه، شخصی که انگیزه اعمالش یک ترس دائمی است، صفتی را از دست می‌دهد که کل فرهنگ از دل آن صفت برمی‌آید: "او خلاقیتش را از دست می‌دهد، چشم‌اندازش را از دست می‌دهد. رفتار او را می‌توان به رفتار ساکنان شهری محاصره شده تشبیه کرد. یگانه آرزوی او زنده ماندن است."

زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار، آن خدمت‌گزاران حلقه به‌گوش اما غیرخلاق به اوج خودش می‌رسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یکصدا به نفع رژیم است، آنگاه به نحوی پارادوکسی، رژیم کم‌کم ترک بر می‌دارد.بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را می‌گیرد و نهایتا در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا که کسی نمی‌تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس می‌یابد. قدرت توتالیتری معمولا منکر می‌شود که اصلا بحرانی وجود دارد و می‌کوشد از یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد که به یمن توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است.
آنگاه به شهروندانش رشوه می‌دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز می‌شود و همچنین حق داشتن غذای سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسور نشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما و سرانجام خود زندگی.
 بسته به این که این بحران چقدر عمیق و انحطاط جامعه چقدر پیشرفته باشد، نومن‌کلاتورا، یعنی قشر نازکی از آدم‌ها که از امتیازات استثنایی برخوردار هستند، گسترده‌تر می‌شود. آنگاه اعضای نومن‌کلاتورا در مقامی فراتر از نقد و فراتر از قانون قرار می‌گیرند.
آنها می‌توانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمی‌توانند، حتی می‌توانند دست به جنایت بزنند. این کاست صاحب امتیاز سریعا از اخلاق تهی می‌شود و بدل به قشری فاسد، چاق و نالایق می‌شود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت می‌دهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنها می‌سپارد، آنها دقیقا همان کسانی می‌شوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیق‌تر می‌کنند و به آن بی‌لیاقتی و ناتوانی‌آشکار رژیم توتالیتری دامن می‌زنند.
نومن کلاتورا، نوعا قادر نیست از درون صفوف خویش شخصیت‌های برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ پیشوا یا نسل حکومتگران اولیه‌اش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست "هیچ‌کسانی" می‌افتد که سریعا جامعه را به انحطاطی عمیق سوق می‌دهند. حاکمان ملال‌آ‌وری که نه‌تنها نمی‌توانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی ندارند که به جامعه‌ای که بر آن حکومت می‌کنند، عرضه کنند و بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان ندارند.
نظام توتالیتری با نوید بهبود بخشیدن به جامعه و زندگی شهروندانش به قدرت می‌رسد و با ویران کردن شیوه سازمان‌یافتن جامعه قدرتش را از دست می‌دهد و بنابراین زندگی اکثر مردم را بدتر می‌کند.
توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نامحدود و بی‌تزلزل به شخصی واحد (که غالبا هم از لحاظ اخلاقی و روحی عنان‌گسیخته است) مصیبتی می‌شود نه فقط برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت.

مقدس یا غیرمقدس(بخش سوم)

سام هریس یک نویسنده آمریکایی و از هواداران شکاکیت علمی است. درسال ۲۰۰۵ کتاب پایان ایمان او (منتشر شده در سال ۲۰۰۴) برنده جایزه پن / مارتا آلبراند  شد. کتاب نامه‌ای به ملت مسیحی درسال ۲۰۰۶، پاسخ دفاعی وی به منتقدان اولین کتابش محسوب می‌شود.
هریس در مورد ذکر جزییات مربوط به زندگی شخصی و تاریخچه خانوادگی خود محتاط است. او گفته‌است که درخانواده‌ای با مادری یهودی و پدری عضو فرقه کویکر رشد یافته‌است. در سال ۲۰۰۹ در برنامه پخش زنده با بیل مار، هریس اظهار داشت که او در خانه‌ای سکولار بزرگ شده و پدر و مادرش هرگزبا وی درباره خدا بحث نمی‌کرده‌اند، با این حال او همواره به موضوع مذهب علاقه داشته‌است.او شروع به تحصیل در رشته زبان انگلیسی در دانشگاه استنفورد کرد ولی تحصیلاتش را نیمه تمام رها ساخت. پس از یازده سال او به دانشگاه استنفورد بازگشت و موفق به اخذ مدرک کارشناسی در رشته فلسفه گردید. در سال ۲۰۰۹ هریس دکترای خود را در رشته علوم اعصاب از دانشگاه کالیفرنیا اخذ کرد.
 هریس باور دارد که زمان آن فرا رسیده‌است که اعتقادات مذهبی را بتوان آزادانه مورد سوال قرار داد. او احساس می‌کند به دلیل تابو(دشواژه) taboo بودن پرسش درمورد اعتقادات وباورهای مذهبی، بقای تمدن بشری در معرض خطرنابودی قرار گرفته‌است. او با توضیح مشکلی که امروزه از سوی اسلام در رابطه با تروریسم بین‌المللی، به عنوان تنها یک نمونه ویژه مطرح است، به انتقاد از کلیه مذاهب با همه سبک‌ها و شیوه‌ها می‌پردازد. او دین را مانع پیشرفت به سوی روشنگری، معنویت و اخلاق می‌شناسد.
 گر چه وی یک بی‌خدا است، بکار بردن این واژه را ضروری نمی‌داند. او اظهار می‌کند که بی خدایی به خودی خود یک دیدگاه یا فلسفه نیست، بلکه در هم شکستن یک ایده اشتباه است. او می‌گوید که دین مملو از ایده‌ها و عقاید بد است و آنرا یکی از بدترین اشکال سواستفاده از خرد که تا کنون ابداع شده‌است. می‌شناسد. هریس باورهای مذهبی مدرن را با اسطوره‌های یونانیان باستان، که روزگاری به عنوان حقیقت کاملا پذیرفته شده بوده‌اند اما امروزه منسوخ گردیده‌اند، مقایسه می‌کند. در ژانویه ۲۰۰۷ در مصاحبه با پی بی اس، هریس گفت: "ما کلمه‌ای برای اعتقاد نداشتن به خدای یونانی زئوس نداریم و می‌توان گفت که ما همگی نسبت به او بی خدا (Atheist) هستیم. همچنین ما هیچ کلمه‌ای برای نامیدن فردی که ستاره بین نیست نداریم". او نتیحه می‌گیرد که چنین کلماتی هنگامی از بین می‌روند که ما به سطحی از بلوغ و صداقت فکری برسیم که دیگر به اطمینان داشتن در مورد چیزهایی که به آنها مطمئن نیستیم تظاهر نکنیم.
هریس در کتاب پایان ایمان، فصلی را به "سرچشمه ایمان" اختصاص داده‌است. موضوع اصلی آن این است که تمام باورهای ما، به جز آنهایی که ریشه درتعصبات مذهبی دارند بر پایه شواهد و مدارک مبتنی بر تجربه هستند. او می‌گوید که دین اجازه می‌دهد که آنچه در حال عادی نشانه‌ای از دیوانگی شناخته می‌شود قابل قبول و یا در برخی موارد حتی مقدس و محترم جلوه نماید.او می‌گوید که اگراین باور تنها در یک فرد بوجود آبد ما او را دیوانه و مجنون خواهیم دانست. هریس بر این باور است که اعتقاد به باور پذیرفته شده نسبت به اینکه خالق جهان صدای ما را می‌شنود، کاملا تصادفی است. اگر به جای آن کسی به این اعتقاد پیدا کند که خدا به واسطه رگبار باران به پشت شیشه پنجره اتاق خواب ما بوسیله خط و نقطه کد مورس  در صدد ایجاد ارتباط با ما است، ما آنرا نشانه بیماری روانی و دیوانگی او محسوب می‌کنیم.
 هریس مدافع فرمی اصلاحی از عدم تحمل است که کاملا قابل افتراق از آزار و اذیت مذهبی به شکل تاریخی آن می‌باشد. او به ترویج عدم تحمل بر پایه گفتمان که در آن اعتقادات شخصی در برابر شواهد و مدارک محک زده می‌شوند می‌پردازد. در این شکل از گفتمان صداقت فکری هم در دیدگاه‌های مذهبی و هم در دیدگاه‌های غیر مذهبی ضروری است. او همچنین بر این باور است که عوامل بازدارنده‌ای که جلوی نقد آشکار اعتقادات، باورها و رسوم مذهبی را تحت عنوان تحمل و بردباری می‌گیرند، باید از پیش پا برداشته شوند.هریس مدعی است که چنین گفتمان و ارزیابی سازنده‌ای جهت پیشرفت در هر زمینه دیگری از دانش ضروری به شمار می‌آید. به عنوان مثال، او نشان می‌دهد که در فیزیک یا تاریخ یک دیدگاه نو و متفاوت با دیدگاه رایج فعلی، برای اثبات خود هرگز تحت حمایت واژه احترام از ارایه مدارک معتبر و دلایل منطقی مبرا نمی‌گردد و اگر چنین مدارکی ارایه نشوند این دیدگاه بسرعت کنار گذارده می‌شود.
 هریس قسمت عمده نقد خود را بر روی امور مذهبی معاصر در ایالات متحده متمرکز ساخته‌است. او از اینکه بسیاری از حوضه‌های فرهنگی آمریکا توسط باورهای تعصبی و مذهبی آسیب دیده‌اند ابراز نگرانی می‌کند. به عنوان مثال، یک نظر سنجی نشان می‌دهد ۴۴ ٪ از آمریکایی‌ها بر این باورند که به طور قطع و یا احتمالاً طی پنجاه سال آینده منجی ظهور مجدد خواهد کرد، و همین نظر سنجی نشان می‌دهد که همان درصد اعتقاد دارند که خلقت گرایی (آدم و حوا) باید در مدارس عمومی تعلیم داده شود و به معنای واقعی کلمه، خدا سرزمین اسرائیل را به یهودیان مدرن امروزی وعده داده‌است.
وقتی که جورج دبلیو بوش  رئیس جمهور سابق آمریکا آشکارا در سخنرانی‌های عمومی مربوط به امور داخلی یا خارجی از خدا یاری می‌طلبد، هریس ما را به تامل دعوت می‌کند که در صورتی که رئیس جمهور، به جای خدای مدرن امروزی از زئوس یا آپولو یاری می‌طلبید، ما ممکن بود چگونه واکنشی نشان دهیم؟
 گرچه هریس همه مذاهب را به باد انتقاد می‌گیرد، در عین حال ادعا می‌کند که آموزه‌های اسلام به طرز ویژه‌ای برای تمدن بشری خطرناک است. هریس پاسخ عمومی غرب به شقاوت‌های تروریستی مانند حمله ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ را مورد نکوهش قرار می‌دهد. او این پاسخ را که از طرفی اسلام را مذهب صلح اعلام می‌کند و از طرف دیگرو به طور همزمان اعلام جنگ بر ضد تروریسم را پیشنهاد می‌کند به باد انتقاد می‌گیرد. هریس می‌گوید که نخستین جمله اشتباه و دومین جمله بی معنی است.
او می‌گوید اسلام پیام صلح نیست بلکه پیام اطاعت و فرمانبرداری از آموزه‌های مذهبی و سیاسی است. او ذکر می‌کند که قرآن و حدیث حاوی پیامهایی است که کشتن کافران و بی ایمانان را تشویق می‌کند و پاداش اینگونه اعمال را بهشت به همراه حوریانش معرفی می‌نماید. هریس جهاد را که به قول او "متافیزیک شهادت" است دستوری برای کم رنگ کردن تلخی مرگ و بسیار خطرناک می‌داند. او استدلال‌هایی را که ذکر می‌کنند چنین رفتارهایی، ناشی از عملکرد بنیادگرایان اسلامی و نه عموم مسلمین است را نمی‌پذیرد. او ریشه جنجال کاریکاتورهای محمد در یولاندز پستن را نه به دلیل موهن بودن تصاویر، بلکه ازآن رو که اکثر مسلمانان به تصویر کشیدن محمد را در همه اشکال، عملی ضد دینی می‌دانند ذکر می‌کند. هریس مدعی است که غرب از نظر ایدیولوژیک با تصویری که اسلام در مورد زندگی، در قرآن و حدیث به مسلمانان ارایه می‌دهد در تعارض است.
هریس تصدیق می‌نماید که سایر ادیان نیز فجایع بشری را به بارآورده‌اند و می‌توانند کماکان الهام بخش ایجاد فجایع بشری باشند. از نمونه‌های آن می‌توان شکار و کشتن جادوگران و تفتیش عقاید در قرون وسطی را نام برد. با این حال، هریس معتقد است که اسلام بر اساس دکترین و آموزه‌های خود، برای اجرای این منظور از بسیاری از ادیان دیگر تواناتر است.
 اگرچه هریس به این نکته که جایگزینی افراط گرایی مذهبی بوسیله میانه روی دینی گامی مثبت است، اذعان دارد، با این حال مخالف میانه روی است. او می‌گوید میانه روی(همان اصلاح طلبی) دینی پوششی است که بنیادگرایی مذهبی را پنهان و حفظ می‌کند. او ذکر می‌کند که هر گونه حمله اصولی به افراط گرایی، تحت لوای میانه روی و احترام و تحمل مقدسات منع می‌شود.
ازسوی دیگرهریس معتقد است که انتظار احترام متقابل بین اعتقادات مذهبی مختلف و متناقض ناممکن است، زیرا هر مذهبی خود را حقیقت مطلق می‌شناسد و دیگر مذاهب را دروغی و اشتباه می‌داند. در چنین سیستم فکری نمی‌توان احترام متقابل واقعی را امید داشت. هریس از این امر نتیجه می‌گیرد که میانه روی دینی پایه عقلی استواری ندارد.
وی معتقد است که نه فقر، نه سیاست و نه بی سوادی، بلکه مذهب عامل مهمی در تروریسم محسوب می‌شود. او می‌گوید: "چند نفر دیگر از معماران و مهندسان مکانیک باید خود را با سرعت ۴۰۰ مایل در ساعت به دیوار بکوبند پیش از آنکه ما اعتراف کنیم که خشونت‌های جهادی صرفا یک موضوع مربوط به آموزش و پرورش، فقر، یا سیاست نیست؟ در سال ۲۰۰۶، اگر چه حیرت انگیز می‌نماید، یک فرد می‌تواند از نظر دانش توان عقلانی کافی و از نظر منابع مواد لازم برای ساخت بمب هسته‌ای را در اختیار داشته و در همان حال معتقد به سهم خود برای رسیدن به ۷۲ باکره در بهشت باشد. سکولارها، لیبرال‌ها، و میانه روهای غربی در درک این مطلب ناتوان به نظر می‌رسند. علت سردرگمی آنها ساده‌است: آنها نمی‌دانند اعتقاد واقعی به خدا چه معنایی دارد."
هریس در جایی دیگر هنگام بحث درباره میانه روی مسیحی می‌گوید: "خبری برای شما دارم!من انجیل را مطالعه کرده‌ام. خدا میانه رو نیست.... هیچ جایی در کتاب مقدس وجود ندارد که خدا در آن بگوید راستش را بخواهید، هنگامی که شما به دنیای جدید و مدرن پا نهادید و صاحب قوای سه گانه در دولت شدید و جامعه مدنی داشتید، آنوقت می‌توانید تمام بربریت‌هایی که من در کتاب‌های نخست عهد عتیق توصیه کرده‌ام کنار بگذارید"!

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

مقدس یا غیرمقدس(بخش دوم)

کلینتون ریچارد داوکینز رفتارشناس، زیست‌شناس فرگشتی و نویسندهٔ کتاب‌های علمی برای عموم است. او سابقاً مدرس فهم عمومی علم در دانشگاه آکسفورد بود.از جمله افتخارات او، عضویت در انجمن سلطنتی علوم، و انجمن سلطنتی ادبیات است. وی در تفسیر و آموزش عمومی دانش نقش برجسته‌ای در انگلستان دارد. و کتاب‌های مشهوری در زمینهٔ فرگشت نوشته‌است.
فَرگَشت یک نظریهٔ علمی است که در زیست‌شناسی مطرح شده‌است. فرگشت توضیح می‌دهد که چگونه حیوانات و گیاهان طی زمانی طولانی تغییر یافتند و چگونه به صورتی که امروزه هستند، رسیدند.بر این اساس، فرگشت در پی تغییر بسامد یک عامل انتقال ارثی در یک حوض ژنتیکی پدید می‌آید. این‌گونه تغییرها در پی یک گزینش طبیعی و یا کشش ژنتیکی پدید می‌آیند. این دگرگونیها در بازه‌های دراز زمانی به تغییراتی در گونه یا ریخت (فنوتیپ) می‌انجامند. برای فرگشت روندهای دیگری مانند گونه زایی نیز بسیار مهم اند.از زمان داروین به بعد، شواهد مبنی بر صحت این نظریه به‌طور قابل ملاحظه‌ای محکم‌تر و فراگیرتر شده‌است و علوم زیست‌شناختی اخیر چون ژنتیک، بیوشیمی، فیزیولوژی، بوم شناسی، رفتارشناسی جانوری و به ویژه زیست‌شناسی مولکولی با فراهم آوردن شواهد محکم‌تر و جزئیات بیشتر بر نظریه تکامل صحه گذاشته‌اند.چنانکه امروزه، تکامل یا فرگشت همچون کروی بودن زمین، یک واقعیت صحیح علمی در نظر گرفته میشود.
ریچارد داوکینز در ۲۶ مارس ۱۹۴۱ در نایروبی کنیا زاده شد. پدرش یک سرباز بود که در جنگ جهانی دوم از کنیا به انگلیس بازگشت تا به نیروهای متفقین بپیوندد. آنها در سال ۱۹۴۹ زمانی که ریچارد هشت ساله بود به انگلستان بازگشتند. هر دو والدین او به علوم طبیعی علاقه‌مند بودند و پاسخ پرسش‌های داوکینز را به شکل علمی می‌داده‌اند.
داوکینز دوران کودکی خود را یک پرورش معمولی انگلیکان توصیف می‌کند. به گفتهٔ او وی در ۹ سالگی شروع به شک کردن در وجود خدا کرد. ولی برهان نظم او را قانع می‌کرد. البته دریافت این نکته که در جهان ادیان گوناگون وجود دارند و مسیحی بودن او کاملا شانسی بوده و اگر در جای دیگری به دنیا می‌آمد دین دیگری داشت رویش تأثیر گذاشت و فهمید که چون هزاران دین گوناگون وجود دارند همگی نمی‌توانند درست باشند. در ۱۶ سالگی با داروینیسم آشنا شد و دریافت که پیچیدگی‌های جانداران نیازی به خالق و طراح ندارد و ایمان دینیش را از دست داد. بعدها با تحصیل در رشته زیست‌شناسی و هر چه بهتر فهمیدن جوانب قضایا، کاملاً به توضیح مادی و طبیعی حیات و غیرضروری بودن خالق فراطبیعی اذعان نمود.
او به دنبال علاقه‌ای که از کودکی به دنبالش بود؛ یعنی زیست‌شناسی رفت و در رشتهٔ جانورشناسی دانشگاه آکسفورد به تحصیل پرداخت. در آنجا نیکو تینبرگن رفتارشناس جانوری برندهٔ جایزه نوبل استاد راهنما و تز دکترایش بود. او پس از دریافت دکترا یک سال دیگر در آکسفورد ماند و زیر نظر تینبرگن به پژوهش‌های رفتارشناسی جانوران پرداخت.
او در اواخر دههٔ شصت به عنوان استادیار در دانشگاه برکلی کالیفرنیا کار می‌کرد. این دوران مصادف بود با بحبوحهٔ جنگ ویتنام که داوکینز همچون بسیاری از استادان و دانشجویان دانشگاه مخالف آن بودند و او به شدت درگیر فعالیت‌های ضد جنگ شد.سپس او در ۱۹۷۰ به عنوان استاد در دانشگاه آکسفورد مشغول به کار گردید. در دههٔ هفتاد او به توضیح دانش برای عموم علاقه‌مندان روی آورد. نخستین کتابش را به نام "ژن خودخواه" در سال ۱۹۷۶ نوشت؛ که کتابی مشهور و تاثیرگذار گردید و موجی نو در زیست‌شناسی فرگشتی ایجاد کرد.
بر این اساس، انتظار می‌رود که یک جاندار تا آنجا تکامل یابد که شایستگی کلی‌اش (شمار پخش رونوشت‌های ژن‌هایش) بیشترین حالت ممکن شود. (نه یک جاندار خاص). در نتیجه، به سوی یک استراتژی پایدار تکاملی می‌رود. در این کتاب برای نخستین بار واژهٔ میم به کار رفته‌است. میم واحدهای فرهنگی تکاملی است که شبیه ژن‌ها در محیط زیستی عمل می‌کند. پیشنهاد شده که رونوشت‌برداری خودخواهانه علاوه بر ژن‌ها در فرهنگ‌های انسانی هم برابرهایی دارد. ارتباط واژه در اینجاست که ژن‌هایی که منتقل می‌شوند، آنهایی هستند که پیامدشان به طور ضمنی باعث بقایشان هم می‌شود؛ البته نه برای خود جاندار، بلکه در پایین‌ترین سطح ممکن - یعنی در سطح ژن.
میم یک واحد بنیادی از نظرات، نمادها و یا کنش‌های فرهنگی است که از طریق بیان، رفتار، رسوم و سایر پدیده‌های قابل تقلید توان انتقال از یک ذهن به اذهان دیگران را داراست. این کلمه ریشه در لغت یونانی μιμητισμός به معنای "چیزی که تقلید شده" دارد. پیروان این اندیشه میم را ازآنرو که توان همانندسازی و پاسخ به فشارهای انتخابی را داراست، به عنوان معادل ژن در فرهنگ می‌شناسند. در سال ۱۹۷۶دانشمند بریتانیایی ریچارد داوکینز درکتاب ژن خودخواه کلمهٔ میم را به عنوان پایه‌ای برای توضیح گسترش افکار و عقاید و پدیده‌های فرهنگی بر پایهٔ اصول تکاملی بکار برد. برخی ازنمونه‌هایی که وی در کتاب خویش بکار برده‌است شامل نغمه‌ها، باورها(بویژه باورهای مذهبی)ومد لباس می‌باشند.ادیان متعدد دنیا، نمونه‌ای خوب از میم پر قدرت می‌باشند. مذاهب پیوسته از نسلی به نسل بعدی دچار تغییرات اندکی می‌شوند.
 داوکینز یکی از منتقدان شاخص آفرینش‌گرایی ( اعتقاد دینی مبنی بر اینکه انسانها، موجودات زنده وتمامی جهان بوسیله خدا آفریده شده و تکامل یا فرگشت دربوجود آمدن آنها نقشی نداشته‌است) محسوب می‌شود. او اعتقاد به آفرینش‌گرایی اخیر دنیا ( نوعی از آفرینش‌گرایی که بر پایه تعالیم کتب مقدس، سن زمین و جهان را تنها چند هزار سال می‌داند) را اشتباهی ابلهانه و مخالف عقل سالم می‌داند. داوکینز در سال ۱۹۸۶ در کتاب خود بنام "ساعت ساز نابینا" بحث مربوط به طراحی را که یکی از مهمترین مباحثی است که آفرینش‌گرایان به آن تکیه می‌کنند، به باد انتقاد گرفت. او در این کتاب با مثال مشهور ویلیام پیلی الهیدان قرن هجدهم به مخالفت پرداخته‌است . پی لی در کتاب خود " خداشناسی طبیعی" ذکر می‌کند "همانگونه که یک ساعت بواسطه این که بسیار پیچیده و کارآمد است نمی‌تواند خود بخود و تنها از روی تصادف بوجود آمده باشد، تمامی موجودات زنده که به مراتب پیچیده ترند باید هدفمندانه طراحی شده باشند." داوکینز معتقد است که انتخاب طبیعی برای توضیح کارآمدی آشکار و پیچیدگی غیر تصادفی دنیای بیولوژیک و موجودات زنده کافی است. او می‌گوید که انتخاب طبیعی گر چه فرایندی خودبخود، فاقد شعور و کور است، ولی در طبیعت همان نقش ساعت سازرا بازی می‌کند.تنها اثر داوکینز که در ایران اجازه چاپ یافته، همین کتاب است. محمود بهزاد و شهلا باقری مترجمان این اثر به فارسی هستند و انتشارات مازیار آن را چاپ نموده است.
 داوکینز در کتاب توهم خدا عنوان می‌کند که خالق فراطبیعی به احتمال قریب به یقین وجود ندارد و باور به خدا باور کاذبی است که در برابر تمام شواهد موجود سخت‌جانی می‌کند. او با این نظر رابرت پیرسیگ همنوا می‌شود که: "هنگامی که یک نفر دچار توهم می‌شود، دیوانه‌اش می‌گویند. هنگامی که افراد بسیاری دچار یک توهم می‌شوند، مومن‌شان می‌خوانند."
 کتاب توهم خدا توسط فردی که خود را ا. فرزام می‌نامد به عنوان "پندار خداً به فارسی ترجمه شده‌است.
 کتاب تشکیل‌یافته از ده بخش است. چند بخش نخست به این می‌پردازند که چرا احتمالا خدایی نیست. و بخش‌های بعدی موضوعات مربوط به دین و اخلاقیات را بررسی می‌کنند. کتاب به یادمان دوست قدیمی داوکینز، داگلاس آدامز تقدیم شده؛ و با گفتاوردی از وی همراه شده‌است که: "آیا برای اینکه ببینیم باغ زیباست باید باور کنیم که پریانی هم در ته باغ هستند؟"
 داوکینز تأکید می‌کند که نقد او به خداباوری، متوجه باور به "خالقی فراطبیعی است که شایستهٔ پرستش باشد." البته او نگرش اینشتینی را محترم می‌شمارد، اما هیچ حرمتی برای ادیان سنتی قائل نیست. به نظر داوکینز، ادیان در برابر انتقاد مصونیتی یافته‌اند که شایستگی‌اش را ندارند.نگرش انیشتنی نگرشی است که می‌توان آن را "دین اینشتینی" خواند، چون اینشتین واژهٔ "خدا" را به عنوان استعاره‌ای برای طبیعت و سرشت رازآمیز کیهان به کار می‌برد.داوکینز در ادامه چندین مثال دیگر مطرح می‌کند، که در آنها به دین موقعیتی استثنایی اعطا شده‌است، مواردی مانند قبول عذر کسانی که به خاطر «عذر شرعی» از خدمت سربازی خودداری می‌کنند، استفاده از تعبیرهای «خوشایندگو» در مورد مجادلات مذهبی، معافیت‌های گوناگون مالیاتی برای فعالیت‌های مذهبی، و بلوای کاریکاتورهای محمد.
در بخشهای دیگر کتاب وی به نقد و سپس رد تمامی فرضیه های وجود خدا چون "برهان نظم"،"برهان هستی شناسیک"،"برهان علیت"،برهان دانشمند دیندار"،"معجزه"و "قمار باز پاسکال" و همین طور "بایسی" با دلایل منطقی می پردازد.در فصل چهارم کتاب داوکینز منظور خود را با این تمثیل بیان می‌کند که هر نظریه‌ای در مورد وجود کیهان باید همچون «جرثقیل انتخاب طبیعی» باشد و نه «قلاب فضایی» خلقت که فقط مسئله را معلق می‌سازد. او برهان نامحتملی وجود خدا را به کار می‌گیرد، و با طرح اصطلاح "گشایش بوئینگ ۷۴۷ غائی" استدلال می‌کند که "خدا به احتمال قریب به یقین وجود ندارد" زیرا "هر قدر ایجاد [چنین] موجودی از نظر احتمالات بعید باشد، وجود سازندهٔ این موجود نیز دست کم همان قدر بعید است. خدا سارندهٔ بوئینگ ۷۴۷ غائی است."در فصل پنجم در فصل پنجم داوکینز به بحث ریشه‌های دین و به این پرسش می‌پردازد که چرا ادیان در همهٔ فرهنگ‌های بشری وجود دارند. او حامی این نظریه‌است که دین یک محصول جانبی تصادفی - یک کجروی در چیزی سودمند بوده‌اس.در فصل ششم داوکینز توجه خود را معطوف اخلاقیات می‌کند، و استدلال می‌کند که ما برای خوب بودن نیازی به دین نداریم. در عوض، به باور او اخلاق ما منشاء داروینی دارد، ژن‌های دگرخواه در خلال فرآیند فرگشت انتخاب شده‌اند، و ما به طور طبیعی واجد نوع‌دوستی هستیم.سپس، در فصل هشتم، داوکینز به این پرسش پاسخ می‌دهد که چرا چنین احساسات خصمانه‌ای نسبت به دین دارد. او با ذکر مثال‌هایی استدلال می‌کند که دین بر سر راه علم مانع‌تراشی می‌کند، تعصب را تقویت می‌کند، تنگ‌نظری نسبت به همجنس‌گرایان را تشویق می‌کند، و اثرات منفی دیگری نیز بر جامعه دارد(کشتن کافران،کنیز داری و برده داری و...).فصل نهم کتاب به این بحث اختصاص یافته که یک زیان دیگر دین، تلقین ایدئولوژی و تعصب به کودکان است. به اعتقاد داوکینز تعلیم آموزه‌های دینی در مدارس مذهبی به کودکان، به مثابه سوءاستفادهٔ ذهنی والدین از کودکان است. او از مردم می‌خواهد که هرگاه کسی از بچه مسلمان یا بچه کاتولیک صحبت کرد، رو در هم کشند، و از خود بپرسند چطور یک کودک را می‌توان چنان رشد یافته تلقی کرد که بتواند دیدگاه‌های مستقلی در مورد کیهان و جایگاه انسان در آن داشته باشد.
 کتاب توهم خدا با نام «پندار خدا» توسط «ا. فرزام» تا نوامبر ۲۰۰۷ به طور کامل به فارسی ترجمه شد. ولی به علت عدم امکان انتشار در جمهوری اسلامی ، تنها در نگارش الکترونیک، به شکل پی‌دی‌اف تکثیر شده‌است.

پس از واقعه ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱، هنگامی که نظر او را در مورد تغییراتی که جهان از این پس به خود خواهد دید جویا شدند، داوکینز پاسخ داد: "بسیاری از ما دین و مذهب را تنها به شکل چرندیاتی بی ضرر نگاه می‌کردیم. ما فکر می‌کردیم که گرچه ایمان ممکن است هیچ شاهدی برای اثبات خود نداشته باشد، ولی می‌تواند همانند چوب زیر بغل، تکیه گاه و تسلی خاطری برای افراد باشد و از این رو آن را بی ضرر می‌دانستیم. ۱۱ سپتامبر همه این دیدگاه‌ها را زیر و رو کرد. این واقعه به ما نشان داد که مذهب چرندیاتی بی ضرر نیست بلکه می‌تواند به چرندیاتی بسیار خطرناک و مرگبار تبدیل شود. مذهب خطرناک است زیرا به افراد اطمینان کامل و غیر قابل تغییری نسبت به بر حق بودنشان می‌دهد. مذهب خطرناک است زیرا به افراد شجاعت کاذبی برای کشتن خود می‌دهد. چنین شجاعتی به نوبه خود تمامی مرزهایی که جلوی کشتن دیگران را می‌گیرد از میان برمی دارد. مذهب خطرناک است زیرا دشمنی و کینه را نسبت به دیگران، تنها به دلیل این که رسوم به ارث رسیده متفاوتی دارند، بر می‌انگیزد. مذهب خطرناک است زیرا ما جملگی پذیرای احترام غریبی نسبت به آن هستیم که موجب شده‌است تا مذهب از هر گونه نقد و انتقادی مصون باشد. بیایید تا همگی چنین احترام احمقانه‌ای را کنار بگذاریم."
داوکینز بین اسلام و ادیان دیگر تفاوتهایی قایل است و برخی را خطرناکتر از برخی دیگر می‌داند. او در این میان اسلام را بزرگترین خطر جهان می‌داند و معتقد است اسلام یکی از بزرگترین نیروهای اهریمنی جهان است.
 داوکینز در سال ۱۹۹۵ به دریافت صندلی فهم عمومی چالرز سیمونی آکسفورد نائل شد؛ که در سپتامبر ۲۰۰۸ به خاطر رسیدن به سن بازنشستگی اجباری دانشگاه  از آن بازنشست شد.

مقدس یا غیرمقدس(بخش اول)

کرسیتوفر اریک هیچنز نویسنده، منتقد و روزنامه نگار انگلیسی -آمریکایی و از بزرگ‌ترین صاحب نظران مکتب ضدخدایی می‌باشد.
مقالات و کتب ضدخدای او تا حدی تندرو و شدیداللحن هستند که دیدگاه بسیاری از میانه‌روهای بیخدا را نیز معتدل جلوه می‌دهند. او دانش آموختهٔ دانشگاه اکسفورد است. وی انگلیسی الاصل بوده و از نظر سیاسی با محافظه کاران آمریکایی اغلب در یک گروه قرار داده شده‌است. هیچنز برای مجلاتی چون آتلانتیک، ونیتی فر، سلیت، ورلد افرز و نیشن مقاله می‌نویسد. او از تحسین گران افرادی چون جورج اورول، تامس پین، و تامس جفرسن و از منتقدان بنام مادر ترزا، بیل کلینتن و هنری کیسینجر محسوب می‌گردد. گرایشات چپ گرایانه هیچنز پس از فتوای خمینی در باره نویسنده انگلیسی، سلمان رشدی و آن چه وی موضع گیری ملایم اروپا در رویارویی با آن فتوا نامید، رو به سردی گذاشت و پس از حمله تروریستی یازدهم سپتامبر سال ۲۰۰۱ میلادی، او به شکلی آشکار سیاست خارجی مداخله جویانه در مقابل آن چه او "فاشیسم با چهره‌ای اسلامی" نامید را پذیرا گشت.
او در زندگینامه اش دفاع از سلمان رشدی را روایت کرده است: "مساله بر سر همه چیزهایی بود که من دوست داشتم و قرارگرفتنش در برابر همه چیزهایی که از آنها متنفر بودم: در ستون نفرت اینها بود: دیکتاتوری، دین، حماقت، عوامفریبی، سانسور، قلدری و ارعاب. و در ستون عشق اینها بود: ادبیات، کنایه، طنز، فرد و دفاع  از آزادی بیان."
هیچنز خود را ضدخدا می‌نامد و می‌گوید:"فرد می‌تواند بی خدا باشد و در همان حال آرزو کند که‌ای کاش باور به خدا راست بود، حال آن که یک ضد خدا کسی است که بسیار از این موضوع که شاهدی بر وجود خدا وجود ندارد خرسند است." او معتقد است که موضوع خدا یا یک وجود برتر اعتقادی تمامیت خواهانه و ویرانگر آزادی‌های فردی است. او باور دارد که آزادی بیان و یافته‌های علمی باید جایگزین مذهب به عنوان تشریح کننده اخلاق و تمدن بشری گردند. کتاب مشهور وی "خداوند بزرگ‌مرتبه نیست: چگونه دین و مذهب همه چیز را مسموم می‌کند" (God is not Great: How Religion Poisons Everything) می‌باشد. درآن کتاب، وی به شکلی فراگیر به موضوع بی خدایی و ریشه و طبیعت مذهب پرداخته‌است. آخرین کتاب هیچنز "هیچ-۲۲ یک شرح حال" در ماه ژوئن سال ۲۰۱۰ منتشر گردید. تور تبلیغاتی کتاب در همان ماه به دلیل وضع بدنی هیچنز نا تمام ماند.
 هیچنز در این کتاب بیان می‌کند که دین خشن، غیر عقلانی، متعصب و همچنین یاور نژاد پرستی، قبیله گرایی و حماقت و بلاهت و دشمن آزادی عقاید و تحقیر کننده زنان و زورگو نسبت به کودکان است. او مطالب خود را با استفاده از برخی تجارب شخصی، مطالب تاریخی و انتقاداتی به متون و کتاب‌های دینی اثبات میکند. بیشتر مطالب او در مورد ادیان ابراهیمی است ولی مواردی را هم نسبت به هندوییسم و دین بودا نوشته است. هیچنز قبل از نگارش این کتاب از ایران بازدید کرده بود و مدتی نیز در شهر اصفهان بود.
انتقاد هیچنز از دین در کتابش روی چهار مورد زیر متمرکز است:
اول-دین آغاز جهان و انسان را به اشتباه معرفی میکند.
دوم-دین بدون دلیل تقاضای سرکوب خصوصیات طبیعی انسان را دارد.
سوم-دین افراد را به سوی خشونت و پیروی کورکورانه وا میدارد.
چهارم-دین به طور علنی و خصمانه ،مخالف تحقیق آزاد وبی طرف است.
آقای هیچنز در سال ۱۹۴۹ در پورتسموت متولد و در سال ۱۹۷۰ از دانشگاه آکسفورد فارغ التحصیل شد.او کارش به عنوان خبرنگار و مقاله نویس را در بریتانیا در سال های دهه ۱۹۷۰ آغاز کرد، سپس به نیویورک رفت و در سال ۱۹۹۲ ستون نویس ثابت مجله ونیتی فر شد.ریستوفر هیچنز در دهه ۱۹۶۰ با تفکرات رادیکال خود بارها در اعتراضات سیاسی دستگیر شد و به دلیل مخالفتش با جنگ ویتنام از حزب کارگر اخراج شد.او پس از آن برای مجله حزب سوسیال کارگر، اینترنشنال سوسیالیسم به خبرنگاری پرداخت.در سال های بعد، کریستوفر هیچنز از جناح چپ فاصله گرفت و پس از حملات یازده سپتامبر به مخالفت با نوام چامسکی و همفکرانش پرداخت که معتقد بودند سیاست خارجی آمریکا به بروز این تراژدی کمک کرد.هیچنز از جنگ عراق هم حمایت کرد و در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال ۲۰۰۴ به طرفداری از دور دوم ریاست جمهوری جورج بوش پرداخت.او در ماجرایی جنجالی با برادرش پیتر هیچنز که خبرنگار میل آن ساندی بود نیز قطع رابطه کرد، هر چند که بعدا با هم آشتی کردند.آقای هیچنز در تغییر منش سیاسی که بسیاری از خوانندگان و دوستانش را شگفت زده کرد، از نوشتن برای نشریه "نیشن" دست کشید.
 و بخش زیادی از عمرش را صرف رفتن و گزارش دادن از کشورهای مختلف دنیا کرد و از نقاط پرحادثه در دنیا برای مجله نیشن، نیو استیتسمن بریتانیا و مجلات دیگر گزارش نوشت.
ایرلند شمالی، یونان، قبرس، پرتغال، اسپانیا و آرژانتین از جمله کشورهایی بود که او در دهه ۱۹۷۰ به گزارش نویسی درباره آنها پرداخت.او از سال ۱۹۸۱ نوشتن درباره سیاست های آمریکا را هم به کارهای خود اضافه کرد و هر دو ماه یک بار برای نیشن "گزارش اقلیت" را نوشت. او همچنین برای مجله آتلانتیک یادداشت- مقاله هایی نوشت.کریستوفر هیچنز در ستون هایش در مجله ونیتی فر به موضوعات متنوعی پرداخت؛ از "بیکینی واکس برزیلی" گرفته تا تجربه "شکنجه آبی" که خود داوطلبانه تجربه اش کرد و آن را "خیلی خیلی ترسناک تر ولی کم دردتر از بیکینی واکس بزریلی" توصیف کرد.آقای هیچنز در سال ۲۰۰۵ به ایران هم سفر کرد و گزارش سفر و دیدگاه های خود را در نشریه های مختلف از جمله در نشریه اینترنتی اسلیت (Slate) منتشر کرد.
کی از ویژگی‌های شناخته شده هیچنز انتقادات تند و تیز وی از افراد معروف می‌باشد. او سه کتاب مجزا در انتقاد از بیل کلینتون، هنری کیسینجر و مادر ترزا نگاشت. از سوی دیگر وی مقالاتی طولانی و مثبت در باره اورول، پین و جفرسن نوشت. با این حال بیشتر انتقادات هیچنز به صورت ابراز عقیده‌های کوتاه می‌باشند. از افرادی که مورد انتقاد وی قرار گرفته‌اند می‌توان به جورج گالووی، مل گیبسن، مایکل مور، تنزین گیاتسو(دالایی لامای چهاردهم) و رانلد ریگن اشاره کرد.
هیچنز انتقادات خود را به شکلی بی پرده در مورد ادیان ابراهیمی یا آن چه خود سه یکتاپرستی بزرگ می نامد بیان می‌کند. او انتقادات خود را در کتابش بنام خدا بزرگ مرتبه نیست به سایر ادیان همچون هندوئیسم گسترش داد. کتاب وی بازتابی گسترده داشت و طیفی از ستایش (نیویورک تایمز وی را به جهت غنای منطقی و پیچیدگی ستود) تا انتقاد شدید (فایننشال تایمز او را دونمایه از جنبه ذهنی و اخلاقی نامید) را در بر گرفت. هیچنز مذاهب سازمان یافته را سرچشمه تنفر در جهان می‌شناسد. کتاب وی او را در زمره صاحبنظران و مدافعین اصلی بی خدایی نوین قرار داده‌است. او کتاب خدا بزرگ مرتبه نیست را با ترجمه یکی از رباعیات عمر خیام نیشابوری آغاز کرده‌است. او در کتابش ذکر می‌کند که مذهب یکی از عوامل قتل عام است و در پاسخ به پرسش دنیس پراگر هنگامی که پرسید "فرض کنید که شب هنگام در یک شهر غریب، تنها در حال پرسه زدن در خیابان باشید و گروهی به شما نزدیک شوند. آیا دانستن این نکته که آن گروه از مراسمی مذهبی برمی گردند سبب می‌شود که شما بیشتر احساس امنیت کنید یا برعکس، سبب می‌شود که بیشتر احساس خطر کنید؟" چنین پاسخ می‌دهد: "اگر گزینه را تنها به شهرهایی که با حرف ب آغاز می‌گردند محدود کنیم، باید بگویم که من چنین تجربه‌ای را در شهرهای بلفاست، بیروت، بمبئی، بلگراد، بیت اللحم و بغداد داشته‌ام و در تمامی موارد آگاهی از این که گروه مردانی که در گرگ و میش غروب در حال نزدیک شدن به من بودند از مراسم مذهبی خود بر می‌گشتند، موجب احساس نا امنی شدید من می‌شد."
از دیدگاه هچینز هیچ سندی برای هیچ یک از دعاوی مربوط به معجزات نسبت داده شده به محمد پیامبر اسلام و منشاء مافوق طبیعی قرآن وجود ندارد. او اسلام را مذهبی ساختگی از سوی محمد و یا پیروانش می‌داند و حدیث را برگرفته از حکمت موجود در آن روزگار که در سراسر کشورهای عربی و ایران گسترش داشته‌است در نظر می‌گیرد.
او همچنین مذهب را مضر برای کودکان می‌داند و از شیوه بزرگسالان برای ایجاد وحشت در کودکان بوسیله مذهب انتقاد می‌نماید.
سرانجام در سن شصت و دو سالگی و در حالیکه یک سالی را با بیماری سرطان مری دست و پنجه نرم میکرد در سیزدهم دسامبر سال 2011 در مرکز سرطان اندرسن در هیوستون آمریکا درگذشت.